نکات قرآنی – شماره 141 تا 160 – کتاب صوتی

141- “وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ قالُوا سَمِعنا وَ هُم لا یَسمَعُونَ”
(مثل کسانی نباشید که گفتند؛ شنیدیم، در حالیکه هیچ نمی شنوند!)

وقتی تو پیشاپیش تصمیم ات را گرفته ای، تو دگر در حال شنیدن نیستی! وقتی غرق تعصبی، در حال شنیدن نیستی! وقتی برای جَدَل و کشمکش آمده ای، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که به ظاهر گوش می دهی و در باطن در جستجوی گرفتن نقطه ضعفی، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که فقط در فکر تخریب و هجوم به گوینده ای، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که متعصبانه بر باورها و برداشت هایت پای می فشاری، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که زبانت ساکت است اما در سرت پر از گفتگوست، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که ذهنت نرم و قلبت پذیرا نیست، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که خالی از حسن ظنی، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که سراپا پر از انکاری، در حال شنیدن نیستی! آنگاه که پر از نفرتی، در حال شنیدن نیستی! … ای دوست، شنیدن حقایق، سکوت همه جانبه می طلبد. سکوتی که زبان و ذهن و قلب را شامل می شود. بدان که شنیدن، اگر شنیدن واقعی باشد، اعجاز می کند. آدمی را به طرفة العینی متحول می سازد.

۱۴۲- “لَهُ مَن فِی السَّماواتِ وَ الاَرضِ”
(هر که در آسمانها و زمین است، از آنِ اوست!)

وقتی هر چیز و هر کس، چه در آسمانها و چه در زمین، از آنِ اوست، و فرمانبردار اوست، تو بدنبال مالکیت چه چیز هستی؟! وقتت را برای بدست آوردن چه چیز تلف می کنی؟! مگر نمی بینی چیزها روزی دست این است و روزی دست آن! مگر نمی بینی که “یَومٌ لَنا و یَومٌ عَلَینا” (روزی برای ما و روزی علیه ما) است! این جریان هستی، مالکیت بردار نیست. چون توپی می چرخد و می رود. و یک سالک این نکته را بخوبی دریافته است و ذهن خود را از مالکیت رهانده است. ما حتی از آنِ خودمان نیستیم. بلکه بخش هایی انرژیک از یک نیروی واحدیم. و این “واحد کل”، هر آن در حال کار کشیدن از همه ی بخش های خود است. چه بدانیم چه ندانیم، چه بخواهیم چه نخواهیم، ما فرمانبردار این جریان کل هستیم “کُلٌ لَهُ قانِتُونَ” (همه فرمانبردار اویند!). این جریان کل، چون رودخانه ای تمام هستی را بار خود کرده و می بَرَد. دیر زمانی است که این کار را می کند. و هر اتفاقی که می افتد، در دل این جریان است، نه مستقل از آن. هر موجودی در این دیگِ بزرگِ متحرک است که بالا و پایین می رود، تبدیل می شود، از این طور به آن طور می شود، و با هست و نیست به پیش می رود. وقتی کسی این آیه ی شریفه را عمیقا در یابد، قلب و ذهنش آگاهانه تسلیم می شود، آرام می شود. و با این تسلیم و آرامش است که مفهوم زنده ی حیات را بی آنکه از کسی بپرسد، خود درک می کند.

۱۴۳- “سَنُرِیهِم آیاتِنا فِی الآفاقِ وَ فِی اَنفُسِهِم”
(بزودی آیاتمان را در آفاق و انفس نشانشان دهیم!)

آیات، نشانه های حقایق هستی اند که فهم شان مراتب دارد. آیاتی است برای متفکران “لِقَومِِ یَتَفَکَّرُونَ”. همانها که به نیروی فکر توان ادراک دارند. آیاتی است برای خردمندان “لِقَومِِ یَعقِلُونَ”. همانها که با نور تعقل توان فهم آیات را دارند. آیاتی است برای “اَولِی الاَلباب”. کسانی که مغز خورند و مغز را از پوست و قشر آن جدا می سازند. آیاتی است برای “اُولِی النُهَی”. کسانی که از هشیاری و فِراسَت ذاتی برخوردارند. آیاتی است برای اهل بصیرت “لِاُولِی الاَبصار”. کسانی که با “دیدن سالکانه” می توانند آیات را دریافت کنند. آیاتی است برای مردم عادی “للنّاس” …
ای دوست، آیات، تفصیل شده اند و فهم هر فصل، اصحاب خود را می طلبد. مشکل جهان امروز این است که انسانِ ذهن گرا می خواهد تمامی آیات را با ذهن محدود خود بفهمد و دریافت کند. و این غیر ممکن است. ذهن وسیله ی فهم همه ی آیات هستی نیست. گاه بی ذهنی، مَرکَب است. گاه فراذهنی مَرکَب است. گاه سکوت، مَرکَب است … زیرا قرآن از اعلی مرتبه ی وجود نازل شده است و از همه ی عوالم، از لطیف ترین شان تا ثقیل ترین شان، سخن گفته است. سخنانی که هر کدام خاص همان عالَم است. زیرا هر عالَمی زبان و منطق خود را داراست. این نکته ای مهم است که سالک در سلوکِ قرآنی اش خواهد آموخت. آموختنی که باعث خواهد شد تا آیات را خلط نکند و برداشت های خسارت بار نداشته باشد. فهم قرآن، هدایت الهی می خواهد. حکایت “یَهدِی مَن یَشاء” است. زیرا قرآن کتاب سلوک است و یک متن علمی متعارف همچون دیگر متون ذهنی نمی باشد.

۱۴۴- “فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمِِ عَلِیمٌ”
(بر فراز هر صاحب علمی، داناتری وجود دارد!)

همه نادانند، تنها سطوح نادانی شان متفاوت است. در حقیقت یک دانا بیشتر نیست و آن خداست. همان کل کامل.

۱۴۵-“ظُلُماتِِ بَعضُها فَوقَ بَعضِِ اِذا اَخرَجَ یَدَهُ لَم یَکَد یَراها”
(تاریکیهایی است که چون موج بعضی بر بعضی قرار گرفته اند آنچنانکه اگر کسی دستش را بیرون آورد به زحمت آن را ببیند!)

انسان در این جهان، گرفتار تاریکی های بسیار است. او در تاریکی خلق شده است “فِی ظُلُماتِِ ثَلَاثِِ”، و در سرزمین تاریکی تولد یافته است. نورِ روحِ او را کالبدهایی از جنس تاریکی چون لایه های پیاز در بر گرفته اند. و اگر خود را به نور وجود نرساند، بی شک لقمه ی تاریکی خواهد بود. تاریکیهای طبیعت جسمانی، تاریکیهای قوای نفسانی، تاریکیهای ذهنی، تاریکیهای احساسی و عاطفی، تاریکیهای شرطی شدگی ها، تاریکیهای نافهمی و غفلت، تاریکیهای ظلم، تاریکیهای حق بجانبی، تاریکیهای جاه طلبی و ریاست خواهی، تاریکیهای دروغ و فریب و نیرنگ و از همه مهمتر تاریکی بی خدایی، او را فرا گرفته است. چنین انسانی، انسان ظلمانی است. انسانی است که در میان امواج تاریکیها گرفتار آمده است. انسان تاریک، همان انسانی است که راه به جایی نخواهد برد. نشانه های انسان تاریک آن است که کلامش تاریک است و نجات بخش نیست. نگاهش تاریک است و افقی را نشان نمی دهد. شنیدنش، تاریک است و فهمی از حقیقت ندارد. و قلبش تاریک است و رستگاری را معرفت ندارد. چنین انسانی اعمالش نیز در تاریکی است، بی هدف و کور و ناصواب است. او حتی دست خودش را نمی بیند چه رسد به دستاورد تاریکش را. آنکه در تاریکی است توهّم می کند که دستاورد خوبی دارد، “یَحسَبُون اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعَاً”( خیال می کنند که کاری نیکو می کنند!). زیرا کار نیک تنها از کسانی بر می آید که با نور آگاهی و حیات کار می کنند، همانها که با سلوک خویش از تاریکیها رسته و به نور روح الهی خویش رسیده اند.

۱۴۶- “لا تَمشِ فِی الاَرضِ مَرَحاً”
(در زمین با غرور و تفاخر راه مرو!)

زمین، مادر توست. آخر چگونه میتوانی بر سینه ی مادر خود به غرور و تفاخر راه روی! ما هیچ فخری نداریم که بخواهیم به آن تفاخر کنیم. نه چیزی را به تمامی می دانیم و نه می توانیم! یک زندگیِ نسیه و در گِرو که غرور و تفاخر ندارد. هر آن اسیر هر اتفاقیم و هر ماجرایی براحتی میتواند ما را به سویی بکشاند. غرور و تفاخر، نشانه ی حماقت محض است. یک سالک فرهیخته، چون یک شکارچی هشیار، غرور و تفاخر خود را شکار می کند و آن را به پیشگاه خداوند قربانی می کند. زیرا یک سالک، شکارچی اوصاف خودش است. یکی یکی آنها را به دام می اندازد و از شرشان خلاص می شود. چنین شکاری او را آن به آن اقتدار می بخشد. و این همان جهاد حقیقی است که در قرآن به صورت های مختلف، به تصویر کشیده شده است. از شر قوای نفس خویش خلاص شدن و رهایی را پاس داشتن. آنگاه، چنان نرم و لطیف بر زمین گام خواهی زد، که گویی این آسمان است که بر زمین راه می رود. گام زدنی که فراتر از هست و نیست، هست.

۱۴۷- “وَ لَو یُؤاخِذُ اللهُ النّاسَ بِظُلمِهِم ما تَرَکَ عَلَیها مِن دابَّةِِ”
(چنانچه خداوند مردمان را بخاطر ظلم شان مجازات کند، هیچ جنبنده ای در زمین باقی نگذارد!)

چرا جنبندگان باقی نمانند؟! دیگر جنبندگان چه رابطه ای با وجود انسانها دارند؟! جنبندگان، “فصل” عام است و مردمان، “نوع” خاص! رابطه ی بین این دو رابطه ی “عموم و خصوص مطلق” است. بدین معنا که هر انسانی جنبنده است ولی هر جنبنده ای انسان نیست. ای دوست، “انسان”، رابط بین زمین و آسمان است. و این بدان معناست که فیض الهی از طریق انسان است که به دیگر پدیده های هستی می رسد. ساختمان وجودی انسان طوری طراحی شده است که شبکه ی انرژیایی دیگر جنبندگان را در ارتباط با خود دارد و خود در ارتباط با آسمان است. این ساختار انسان است که توانایی ویژه در تولید، جذب، ذخیره و پخش انرژی لطیف را دارد. این انسان، چه بداند چه نداند، یک پل ارتباطی انرژیایی بین زمین و آسمان، یعنی بین حیاتِ لطیف و جهانِ ثقیل است. هر اتفاقی که برای این انسان بیفتد، تمام هستی تحت تاثیری ماهوی قرار خواهد گرفت. از این روست که خداوند حتی به انسانهای ظالم هم فرصت می دهد. زیرا کسان دیگری هستند که نباید به تبع او از بین بروند. این بدان معناست که خداوند از ظالمان هم کار می کشد، بی آنکه بفهمند! هر انسانی، یک دستگاه تولید انرژی لطیف است. که البته تنها اندکی از آن را خود استفاده می کند، بقیه را جهان هستی اخذ می کند. ای دوست، این جهان با انرژی آگاهانه سرپاست. و لطیف ترین انرژی را با شعور ترین موجودات تولید می کنند. آنگاه که کارخانه ی آدمی مستهلک شد، خداوند به موقع حساب ظالمان را خواهد رسید. زیرا او برای ظالمان “شدیدُ العِقاب” هم هست. و بدان که حتی یک انسان به اشراق رسیده و روشن بین، می تواند کل جهان را از منظر آگاهی، ارتقاء بخشد.

۱۴۸- “و لَقَد وَصَلَّنَا لَهُمُ القَولَ لَعَلَّهُم یَتَذَکَّرُونَ”
(و بدرستی که ما “قول” را برایشان “وصل” کردیم امید آنکه حقایق را دریابند!)

مخصوصاً اینگونه ترجمه کردم تا دقتت را نسبت به معنای “وصلِ قول” بر انگیزم. زیرا بسیاری تصور می کنند که این آیه شریفه قصد آن دارد که بگوید: ما واژه ها و جملات را همانطور که زبان بشری، سخنان را به هم ربط می دهند، پیوند می دهیم! یعنی طبق فهمِ گرامری و قواعد زبانیِ خودشان سخن را بنا می کنیم! یعنی در همان قالب های زبانِ ذهنی شان سیر می کنیم! این ساده اندیشی است و البته از دورترین معانی نسبت به اشارات لطیفِ آیه نیز هست. زیرا اگر چنان معنایی مراد بود، دیگر نیاز به این همه تفسیر و توجیه و تاویل در طول تاریخ نبود! و همه فهم یکسانی از آیات می داشتند! حال آنکه اینطور نیست! ای دوست، آیات خدا واضح هست اما به شرط آنکه ما از ذهن های تاریک و شرطی شده مان خارج شویم. سخن خدا، همچون سخن بشر نیست تا پیوند هایشان نیز مثل هم باشد. زبان بشری، زبانی تاریک است. آنها حتی نسبت به واژه های متداول بین شان، برداشت یکسان ندارند، چه رسد به زبان وحی! اکنون به بیان چند نکته در معنای وصلِ قول اشاره می کنم:
الف) “قول” خداوند، واژه نیست، وجودی زنده است. از وجود “حیّ”، زنده بیرون می تراوَد نه غیر آن. وقتی می فرماید”سَلامٌ قَولاً مِن رَبِِّ رَّحِیمٌ”(سلام، قولی از ربّ رحیم است) اشاره به زنده بودن سلام دارد زیرا “سلام” از اسماء الله است. وقتی خداوند میخواهد چیزی ایجاد کند و می گوید “اَن یَقُولَ لَهُ”، این اشاره به قول زنده است زیرا بلافاصله پس از این قول، “کُن فَیَکُون” اتفاق می افتد و آن شیء ایجاد می شود. قولِ زنده، دارای انرژی زنده و آگاهیِ زنده است. هوشمند و کارآمد است. وصلِ این قول، وصلِ وجودهای زنده و هوشمندی است که همسو و هماهنگ اند. و این “قول” است که کارآمد و خلّاق است.
ب) قول زنده، یا “بشارت” است یا “انذار”. “بَشِیرَاً وَ نَذِیراً”. این قول، یا عُسر آفرین است یا یُسر آفرین. و این دو در ارتباط تنگاتنگ با هم اند. دو روی یک سکه اند. هر عُسری به یُسر خود “وصل” است همچنانکه هر یُسری به عُسر خود! به بیان ساده تر، هر “سختی” با “آسانیِ” مربوط به خود، در حال چرخش است، با هم اند. وقتی یکی آمد، منتظر دیگری باش! اینها به هم وصلند! وقتی در راحتی و داشتن و برخورداری بسر می بری، منتظر سختیِ متناسب با همان نیز باش! همچنانکه وقتی در سختی و ناراحتی هستی، ناامید مشو که آسانی اش در پی اش است! این اقوال، همچون ماجراهایی زنده به هم وصل اند! یک سالک فرهیخته، ارتباط اقوالِ زنده را بخوبی در می یابد، زیرا از پیوندشان با خبر است! ای دوست، برای فهم سالکانه ی قرآن، باید هدایت الهی را به دعا طلبید. و آنگاه است که در خواهی یافت کدام آیه ی زنده در پیوند تنگاتنگ با کدام آیه ی زنده ی دیگر است. و کدام ماجرا، از پی کدام ماجرا خواهد آمد. و در یک کلام، “وصل” ها را در می یابی به “اِذن الله”.

۱۴۹- آزادی بیان را باید از قرآن آموخت. آن کمال آزادی بیان است. چه خود معلم آزادی بیان است. در آنجا همه آزادانه سخن میگویند. در آنجا هم پروردگار سخن میگوید هم ابلیس. هم نمرود سخن میگوید هم ابراهیم. هم فرعون و هم موسی. هم ظالم و فاسق و کافر و مشرک سخن می گویند هم مسلم و مؤمن و مصلح و متقی. هم بهشتی و هم جهنمی. هم جن و هم انس. هم زن سخن میگوید هم مرد. هم پیر و هم جوان. حتی در آنجا کودک نیز مجال سخن دارد. این کتاب نهایت آزادی بیان است. کتابی از این آزادمنشانه تر نمی شناسم. محال است کتابی آسمانی بیابید که در آن هر کسی با هر طرز فکری، فضایی بازتر از قرآن برای آزادانه سخن گفتن داشته باشد. این چیز پنهانی نیست، کافیست ساعتی به این کتاب رجوع کنی تا صحت گفتار مرا به عیان ببینی. مسلمانان جهان باید آزادی بیان را از این کتاب آسمانی بیاموزند. عجیب ظرفیتی است بزرگ! همه حرف شان را میزنند بی آنکه بترسند. همه مجال سخن و ابراز اندیشه دارند. تا آنجا که دانسته ام، در هیچ کتابی، نه زمینی و نه آسمانی، آزادی بیان به قدر قرآن بها داده نشده است. اگر کسی برای اولین بار هم قرآن را بگشاید، اولین چیزی که برایش بارز و باهر خواهد بود، همین آزادی بیان است. حتی غیر منصف ترین آدمها نیز میتوانند آن را به وضوح ببینند. آنجا همه آزادانه مجال سخن دارند. خوب و بد ندارد. چه زمینی باشی چه آسمانی، فرصت سخن داری. در شگفتم که چگونه در جهان کنونی، برخی قرآن خوانها هیچ ارزشی برای آزادی بیان قائل نیستند و اجازه سخن به هرکس نمی دهند. شگفتا! قرآن خوان و حرکت بر خلاف مشی قرآن! این نیز از عجایب فرهنگی است! اینکه کسی کتابش، مظهر آزادی بیان باشد و خود وقعی به آزادی بیان ندهد! متاسفانه امروزه در جهان، برخی به ظاهر اهل قرآن، چنان رفتار کرده اند که اغلب جهانیان این کتاب عزیز را کتابی ضد آزادی بیان میشناسند. واین نیز ظلمی دگر است که به قرآن روا میرود! ای دوست، کسیکه کتاب آسمانی اش قرآن است، باید اصلی ترین وجه بارزش، حرمت نهادن به آزادی بیان باشد. چنین کسی هیچ خوفی از آزادی بیان ندارد. نه تنها خوفی ندارد بلکه با طیب خاطر، مجال سخن به دیگران میدهد. این مشی خودِ قرآن است. در تک تک سوره های آن بارز است. کافیست حجم سخنان کافران و مشرکان و فاسقان و ابلیس و شیاطین جن و انس و کلیه دنیاطلبان را در قرآن با یک حساب سرانگشتی اندازه بگیری تا ببینی چه حجم وسیع و قابل توجهی را تشکیل داده اند! اهل قرآن، چطور میتوانند بر خلاف این مشی قرآنی رفتار کنند؟! و کار خود را قرآنی بدانند؟! ای دوست، آزادی بیان در قرآن چیزی نیست که بتوان آن را پنهان کرد و یا با توجیهات بی اساس آن را محو و بی اثر نمود. آن فضای بسیط مغز قرآن است. مگر میشود قرآن را از مغز آن خالی کرد. مگر یکی دو آیه است. کل قرآن، آزادی بیان را فریاد میزند. کل قرآن مملو از جملات همه افراد با هر عقیده و منش است. چه قرآن کتاب زندگی است. و در این زندگی همه حضور دارند. قرآن کتاب همه است. هم زمینیان و هم آسمانیان. زیرا ریشه در” اُمّ الکتاب” دارد و همه در آن بنوعی ذی حق اند. چه “ذکر”شان در آن است. ” فِیهِ ذِکرُکُم”. مسیر و تقدیرشان در آن است. چه” تِبیاناً لِکُّلِ شَیء” است. اصلاً از فرآیند همه ی سخنان قرآن است که حق، ظاهر و نمایان می گردد. وجودِ همه ی آیات است که حق را نمایان می سازد. اگر یک سخن را کم کنی، در آن خلل بوجود آورده ای.
ای دوست، اهل قرآن، شبیه خود قرآنند. همچون قرآن، پر ظرفیت اند و اجازه سخن به همه میدهند و هیچ خوفی از شنیدن هیچ سخنی ندارند. اهل قرآن همچون امام صادق(ع) اند، هر کس با هر عقیده ای نزدشان آمده و در امنیت کامل سخنش را بیان می کند، بهترین جواب را هم می گیرد. به واقع بارزترین ویژگی اهل قرآن، حرمت گذاشتن به آزادی بیان است. ای دوست، از گفتن دیگران خوف نداشته باش، از اینکه دیگران خوف گفتن داشته باشند، خوف داشته باش… بدان که تو را ملاکی دادم، تا اهل قرآن را به حق در هر جای جهان که باشند، بشناسی.

۱۵۰- “قُل اِنَّما اَعِظُکُم بِواحِدَةِِ اَن تَقُومُوا للهِ مَثنَی وَ فُرادی”
(بگو؛ فقط شما را به “یکی” پند می دهم و آن اینکه برای خداوند، دونفره و تکنفره قیام کنید!)

این یک چیز چیست که به آن موعظه می کند؟! کدام است؟! ای دوست، آن به واقع چیزی نیست، بدنبال چیز نگرد! آن اشاره به خودِ “یگانگی” است! این آیه به راه “یگانگی” رفتن موعظه می کند، نه به این چیز و یا آن چیز! خودِ “واحدة” را نشانه رفته است! یگانه اندیشی، یگانه بینی، یگانه خواهی و در یک کلام یگانه پرستی، ملاک سلوک است. این کیفیت “یگانگی” است که موفقیت و رستگاری می آورد، نه چندگانگی و تشتّت! برای به یگانگی رفتن، باید کامل شوی، زوج مکمل الهی خود را بیابی. “نورِ” خود، “خُرَّه” ی خود، نیمه ی آسمانی خود را دریافت کنی و کامل شوی. “رَبَّنا اَتمِم لَنا نُورَنا”. و این معنای قیام “مَثنَی” (دونفره) است. سخن از مکمّل حقیقی است. سخن از وحدت درونی توست. یکپارچه شدن زمین و آسمان وجود تو، مد نظر است. و آنگاه که “کامل” شوی، تازه “فرد” شده ای! “فُرادی” گشته ای! زیرا به وحدت و یگانگی رفته ای. “یکی” را پاس داشتن، به معنای نائل شدن به “یکی” است. ورود به وحدت و خروج از کثرت است. و این یعنی ذهنی که توجه اش، تکه تکه است، با سلوک، خود را به روح یگانه تسلیم می کند و یکپارچه می شود. و اینگونه است که رنج پا به فرار می گذارد. زیرا رنج، زائیده ی چندگانگی هاست. زائیده ی تضادهاست. آدمی هنگامی که این “یگانگی” را دریابد و بکار بندد، بدون تردید مشکلاتش یکی پس از دیگری زایل شدنی است. چه در “یگانگی”، مشکلی وجود ندارد. زیرا هیچ تضاد و تناقضی به آن راه ندارد.

۱۵۱- “اَیُّهَا النّاسُ اِنَّما بَغیُکُم عَلَی اَنفُسِکُم”
(ای مردم! ستم و سرکشی تان، به واقع علیه خودتان است!)

زیرا تو و جهان با هم یک واحد کل را تشکیل می دهید. جهان بیرون بازتابی از خود توست. هر آنچه که ذهنت مشاهده می کند، هر آنچه که در بیرون دیده می شود، همه تکه هایی از وجود خود توست. چیزی آن بیرون نیست که از تو جدا باشد. هر ماجرا و پدیده ای که می بینی و بر پرده ی ذهنت نقش می بندد، جهان خودِ توست، نه دیگری. همچنانکه مشاهدات دیگری، جهان اوست، نه تو. بنابراین هر کس هر ظلمی که مرتکب شود، به خود ظلم کرده است. ممکن است که همان لحظه نفهمد اما بدون شک در زمان مناسبش، آنگاه که حجاب نافهمی زایل شود، خواهد فهمید. و این نزد حکمای الهی محرَز است و چیز عجیبی نیست. بدان “و فِیکَ انطَوَی العالَمُ الاَکبَرُ” (در تو عالَم بزرگتر را سرشته اند!). این جهان زنده و هوشمند است و تو خود جهان بزرگی. پس هر آنچه کنی، بی شک بازتابش را به تمامی دریافت خواهی نمود. چه همه ی پدیده های جهان در یک شبکه ی پیچیده ی انرژیایی در ارتباط اند و هر عملی را عکس العملی است متناسب با آن. از منظر قرآن، بسیاری از اقوام و تمدن های منقرض شده در طول تاریخ، انقراض شان به سبب ظلم و سرکشی و طغیانشان بوده است. “وَ ما ظَلَمَهُمُ اللهُ و لکِن کانُوا اَنفُسَهُم یَظلِمُونَ” (و خداوند به آنها ظلم نکرد بلکه آنها خود به خویشتن ظلم نمودند!).حال که اینگونه است چگونه میتوان به جهان خود، یعنی به خویشتن خود ظلم کرد؟! حقیقتاً ظلم و سرکشی، جاهلانه ترین کاری است که بشر میتواند نسبت به خود روا دارد.

۱۵۲- “هذا فِراقٌ بَینِی وَ بَینَکَ”
(این فراقی است بین من و تو!)

سؤال بیش از حد و نابجا، فراق و دوری می آورد. باعث جدایی می شود. برخی فکر کرده اند که آگاهی فقط با سؤال کردن بدست می آید. ابداً اینطور نیست. آگاهی با صبر و قابلیّت بدست می آید. یک سالک ابتدا از خودش سوال می کند زیرا دانسته است که جوابِ حقیقی، آن جوابی است که از درون خودش بجوشد. اینکه انتظار داشته باشیم کس دیگری مرتب جواب سوالات ما را بدهد، باعث بخواب رفتن بیشتر ماست نه بیداری. سوالی باعث بیداری است که موجب حرکت و جوشش درون می شود. و اینگونه سوالات در حداقل اند. هر سوالی، به واقع سوال نیست. برخی سوالات، ورّاجی است. برخی سوالات، خودنمایی است. برخی سوالات، از سر تنبلی است. برخی سوالات، حمله است. برخی سوالات، تحقیر و استهزاء است. برخی سوالات، فضولی است… و بسیاری سوال می کنند تا معلومات ذهنی شان را افزایش دهند، تا به آن دانسته ها ببالند. اینان نیز خفته اند و اهل رشد و سلوک نیستند. بلکه فقط ذهن شان را از چیزهایی تلنبار کرده اند که برایشان کاربردی ندارد. برای یک سالک، اساسی ترین سوال “من کیستم” است، نه “تو کیستی” و نه “او کیست”. زیرا خوب می داند که با شناخت خود، جهان را شناخته است. این سوالی است که پایه سوالات دیگر سالک است. و آنچه او را به پاسخ های زنده و کارآمد می رساند، صبر و متانت و پایداری در سلوک است.

۱۵۳- “مَعَها سائِقٌ وَ شَهِیدٌ”
(با هر کس “کشاننده”ای است و “گواهی دهنده”ای!)

با هر کس “کشاننده ای” است که او را به سوی سرنوشت محتومش می کشاند و “گواهی دهنده” است که شهادت راست می دهد. مجازات کننده ی ما، در خود ما و با خود ماست. این اعمال خود ماست که ما را هر بار به سویی می کشاند، و این میزان شعور ماست که هر بار بر ما گواهی می دهد. این ملائکه درون خود ما نهفته اند. جهان بزرگ درون، جهان وسیعی است که جهان کوچک بیرون را می سازد. عمل صالح تو، میتواند تو را بسوی اقیانوس عشق و رحمت بَرَد و شعور متعالیِ تو نیز بر آن گواه باشد. همچنانکه اعمال مملو از نفرت و تفرقه میتواند آدمی را به حضیض ذلّت بَرَد و میزان شعور نیز بر آن گواهی دهد. ای دوست، بهشت و جهنم تو، به کیفیت شعور تو بسته است. شعور متعالی، اعمال صالحه را موجب اند، و اعمال صالحه خود سازنده بهشت اند. به واقع این تویی که “سائق” و “شهید” خود را بر می گزینی! اگر همواره در رنج و عذابی، “کشاننده” و “گواهی دهنده” ات را عوض کن!

۱۵۴- “هُوَ الَّذی یُبدِئُ الخَلقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ”
(اوست که ابتدا خلق می کند سپس بازش می گرداند!)

به کجا باز می گرداند؟! بازگشت آنگاه معنا می یابد که هر چیز به همانجا برگردد که از آن آمده است. جز این باشد کلمه ی بازگشت بکار نمی برند. ای دوست، زندگی فقط این نیست که می بینی. دریافت ما از زندگی چیزی است و حقیقت آن چیزی دگر. حیات جریان دارد. همیشه جریان داشته و جریان خواهد داشت. ممکن است کیفیت های آن فرق کند اما چیزی با مرگ تمام نمی شود. دوباره شروع می شود. هر مرگ نقطۀ شروع مرحلۀ بعدی است. آدمی با معدلی که از این زندگی بدست می آورد، نوع زندگی بعدی اش را مشخص می کند. معنای دنیا مزرعۀ آخرت است همین است. فکر کردی منظور از “آخرت” چیست؟! اینجا را “اَولَی” یا دنیا گویند، و نتیجه اش که زندگیِ بعدی را می سازد، “آخرت” گویند. دقت کن، بحث آن “قیامت کبری” نیست. بحث از زندگی های دوباره است. در کتاب خصال شیخ صدوق (حدیث ٧٥) آمده است که جابر بن یزید گوید؛ که امام باقر(ع) فرمود: “هر مؤمنی مرگی دارد و کشته شدنی، براستی هر که کشته شده باشد برگردد تا به مرگ خود بمیرد، و هر که مرده باشد برگردد تا کشته شود… سپس فرمود: هر فردی از افراد این امت- چه نیک باشد چه بد- بر می گردد. اما اهل ایمان که برگردند در آرامش و نعمات اند و اهل باطل در خواری و عذاب الهی خواهند بود. آیا نشنیده ای که خداوند در قرآن می گوید: عذاب نزدیکتر را قبل از عذاب بزرگتر به آنها می چشانیم” (سجده ٢١)
در حدیثی دیگر که هم در بحار(٥١/٥٣) هم در تفسیر القمی(٦٥/٢) و هم در تفسیر الصافی(٣٢٥/٣) نقل شده آمده است که ابن عمار از امام صادق(ع) در بارۀ آیۀ” هر که از یاد من إعراض کند، زندگی سختی خواهد داشت”(طه ١٢٤)، سؤال نمود و گفت؛ ما که همواره اینان را در در زندگی خوش و در ناز و نعمت می بینیم! و امام(ع) در جوابش فرمود: “به خدا قسم که آنها آن زندگی سخت و پر مشقت را هنگام بازگشت دوباره به دنیا در پی خواهند داشت طوری که در آن موقع نجاست را هم می خورند”.
در حدیث دیگری که هم در تفسیر البرهان(٤/٧٦٤) و هم در بحار(٦٥/٥٣) و هم در نوادر الاخبار فیض کاشانی(٣ح٢٨١) نقل شده آمده است که جمیل بن درّاج از امام صادق(ع) در بارۀ آیۀ “ما به یقین پیامبران خود و نیز اهل ایمان را هم در زندگی دنیا و هم روزی که گواهان بپا خیزند یاری می دهیم”!(غافر٥١)؛ پرسید و امام(ع) فرمود: بخدا قسم این در زندگی دوباره است. نمی دانی که بسیاری از پیامبران الهی در دنیا یاری نشده و کشته شدند و ائمه هم کشته شده اند و کسی آنها را یاری نکرد؟! تاویل این آیه در زندگی دوباره است”.
در حدیثی دیگر که هم درتفسیر العیاشی(٢ح١٤٤) و هم بحار(٨٤/٥٣) و هم تفسیر البرهان(٢/٨٥٧) نقل شده آمده است که حمران بن اعین از امام باقر(ع) در بارۀ این آیه؛ “آیا ندیدی آن جماعت هزاران نفره را که از ترس مرگ از دیارشان گریختند و خدا به آنها گفت بمیرید و سپس زنده شان کرد”(بقره٢٤٣)؛ پرسید که آیا خداوند آنها را به دنیا برگرداند؟! و امام(ع) فرمود: به دنیا برگشتند به طوری که در خانه هاشان نشستند و غذا خوردند و زن گرفتند و مدتی بودند و سپس به مرگ طبیعی مردند”.
در حدیثی دیگر که هم در نوادرالاخبار(١٩ح٢٨٥) و هم در بحار(٤٤/٥٣) آمده؛ امام کاظم(ع) فرمودند: بی تردید کسانی پس از مرگ زنده خواهند شد و انتقام خود را می گیرند. به هر کس آزاری رسیده به مانند آن قصاص می کند و هر کس خشمی دیده به مانند آن انتقام می گیرد و هرکس کشته شده باشد قاتلش را بکشد و برای این منظور دشمنان آنها نیز به دنیا برگردند تا محقان، خون ریخته شدۀ خود را قصاص کنند…” در حدیثی دیگر از امام صادق(ع) در بارۀ اینگونه رجعت می پرسند و ایشان در جواب، این آیه را می خوانند”تِلکَ إذا کَرَّهٌ خاسِرَهٌ” در این صورت آن بازگشتی زیانبار خواهد بود”!(نازعات١٢)
در حدیثی دیگر، در بحار(٤٤/٥٣) و در تفسیر البرهان(١٥٩/٥) آمده که برخی از اصحاب امام صادق(ع) از دلیل این بازگشت ها می پرسند، امام(ع) پاسخ می دهد: “در بازگشتِ شان به زندگی، غل و غش آنها مانند طلایی که به کوره می رود گرفته می شود تا آنکه هر چیزی به شبیه خود یعنی به حقیقت خود باز گردد”…

۱۵۵- “فَللهِ العِزَّةُ جَمِیعاً”
“عزت به تمامی، از آنِ خداست”

اگر بدنبال عزتی، بدان که عزت تنها از آنِ خداست. این اوست که عزیز است و جز او همه در پیشگاهش خوار و ذلیل اند. عزت، یک اقتدار همه جانبه است، اما نه هر نوع اقتداری. عزیز، چیره ای است که اقتدارش ریشه در عشق و رحمت و خردمندی است و نه زورگویی. صفت عزیز در قرآن، ۴۷ بار در کنار صفت حکیم آمده، ۱۳ بار در کنار صفت رحیم آمده، ۶ بار در کنار صفت علیم آمده، ۵ بار در کنار صفات غفار و غفور آمده … و از همه بارزتر یکبار در کنار فرمانروای بسیار پاک آمده است “المَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤمِنُ المُهَیمِنُ العَزِیزُ”. عزت، تنها از آنِ خداست اما آنها که سراپا تسلیم اویند، به پاس تبعیّت از او، عزیز و عزتمندند. و این “تسلیم”، تنها راه برخورداری از عزت است. لذا پیامبر(ص) و اهل ایمان نیز به تَبَع او، برخوردار از عزتی الهی اند “وَ للهِ العِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ و لِلمُؤمِنِینَ”. ای دوست، آنکه خدا را دارد، عزت را هم دارد. و آن که عزت دارد تمامی نیروهای زمین و آسمان در خدمت او و مُسَخَّر اویند. زیرا “مَن کانَ للهِ کانَ اللهُ لَهُ” (هر که از آنِ خدا باشد، خدا از آنِ اوست!)

۱۵۶- “کُلٌّ اِلَینا راجِعُونَ”
(همه بسوی ما باز می گردند!)

برخی تصوّر کرده اند که حَشر و برانگیخته شدن، فقط مختص انسان است، اما اینطور نیست. هر نَفسِی، حشر و برانگیخته شدن خود را دارد. زیرا هر چیز به اصل خویش باز می گردد. این روند هستی است. گیاه و حیوان نیز حشر خود را دارند “اِذَا الوُحُوشُ حُشِرَت”. از منظری میتوان گفت که بازگشت اجسام به انرژی، انرژی به نفوس، نفوس به ارواح، و ارواح آگاه به منشاء واحد هستی است “اَلا اِلَی اللهِ تَصِیرُ الاُمُورُ”. و دقیقاً از این روست که باید حقوق تمامی جانداران را حفظ و مراعات نمود و رشد خداداده شان را به مخاطره نینداخت. آنها از ما جدا نیستند. این جهان یک کل واحد است که سرنوشت رشد همه ی موجودات در پیوندی شگفت با هم مرتبط گشته است. زیرا رشد، یک فرآیند جمعی است و همه موجودات در آن دخیل اند. برای بازگشت به کل واحد، موجودات مرحله به مرحله استحاله می شوند، “لَتَرکَبُنَّ طَبَقاً عَن طَبَقِِ”. یعنی هر بار از کیفیتی از حیات و آگاهی، خارج، و به کیفیتی دگر وارد می گردند. در سیر عروجی، این به معنای لطیف شدن، از سختی به نرمی رفتن، و از حصار جزء، رها گشتن و از مطلقیّت کل، برخوردار شدن است. اگر “انسان” را در رأس مثلث وجود بگیری، موجودات دیگر نیز به تبع او، به کیفیت حشر خود وارد می شوند زیرا تمامی موجودات، مُسَخَّر او شده و از منظر انرژیایی و آگاهی، در تسخیر اویند. این بدان معنی است که هر آنچه بر انسان رود، بر هر آنچه که به او وصل است نیز عارض می شود. چه انسان یک کلیّت است. از نگاه علوم باطنی، انسان موظف است که حیوانات درونش را رام و مطیع کند و کلیه اوصافش را لطیف نموده، ارتقاء بخشد. زیرا هر کدام از این اوصاف تجسمی زنده دارند که روزی به ظهور خواهند رسید.

۱۵۷- “وَ لا تَعجَل بِالقُرآنِ مِن قَبلِ اَن یُقضَی اِلَیکَ وَحیُهُ وَ قُل رَبِّ زِدنِی عِلماً”
(و نسبت به قرآن شتاب مکن آن هم قبل از آنکه وحی اش به تمامی بر تو عرضه شود! و بگو: پروردگارا، علم مرا زیاد کن!)

ای دوست، اینکه می بینی مفسران در فهم برخی از آیات قرآن مردّد اند و مرتب برایشان وجوه مختلف و گاه پراکنده قائل اند، به معنای عدم وضوح آیات خدا نیست، بلکه بدان معناست که آنها از تاویل و معنای حقیقی اش بی خبرند، زیرا هنوز تأویلش نیامده است. هر خبری در قرآن مربوط به زمان و واقعه ای است که برخی از آنها وقوع یافته و برخی هنوز وقوع نیافته اند. این بدان معناست که هر آیه مصادیق زنده ی خود را دارد. زیرا قرآن، یک کتاب اسراری است و از غیب خبر می دهد. “ذلکَ مِن اَنباءِ الغَیبِ نُوحِیهِ اِلَیکَ” ( اینها اخباری غیبی است که به تو وحی می کنیم!). وقتی که به پیامبر(ص) می فرماید “لا تَعجَل بِالقُرآنِ” (در قرآن تعجیل نکن!) منظورش در خواندن ظاهری قرآن نیست، بلکه منظور شتاب نداشتن در آشکار شدن مصادیق آن است. مراد از آن، عدم تعجیل نسبت به وقایعی است که مصادیق آیات بشمار می روند و هنوز وقوع نیافته اند. زیرا بیان آیات، بیّنه ی آیات، مصادیق زنده ی آن است. وقتی می فرماید؛ نسبت به قرآن تعجیل نکن قبل از آنکه وحی اش به تمامی بر تو عرضه شود، از فعل “اَن یُقضَی” استفاده می کند! این یعنی حرف از قضا و حکم آیه است! نه خواندن صرف آن! و حکم هر چیز مصداق عینی اش را می طلبد! ای دوست هر کسی از مصادیق زنده ی آیات با خبر نیست، و چون با خبر نیست نمی تواند بر اساس آنچه که نفهمیده است و از حقیقت اش بی اطلاع است، حکم کند. زیرا حکم کردن تنها بر اساس آگاهی و علم، صحیح و کارآمد است. برای همین است که در ادامه آیه می فرماید؛ “قُل رَبِّ زِدنِی عِلماً” (پروردگارا، علم مرا زیاد کن!) این یک کلاس درس بزرگ برای همه ی ماست. ای دوست، فهم یک آیه، تنها فهم واژه های آن آیه نیست. بلکه فهم مصادیق زنده ی آن و نیز آگاهی از جریان زنده ی وقایعی است که آن آیه بدان بستگی دارد. در تفسیر العیاشی، روایتی راهبردی از امام صادق(ع) آمده که می فرماید: “در قرآن اموری است که واقع شده، اموری است که در جریان است و اموری است که در آینده واقع خواهد شد. و چه بسا یک اسم دارای وجوه بی شماری باشد که جز جانشینان پیامبر(ص) کسی از آن آگاه نیست!”

۱۵۸- “اَلا للهِ الدِّینُ الخالِصُ”
(آگاه باشید که دین خالص از آنِ خداست!)

دین، یک معنای متعارف و بازاری دارد و یک معنای متعالی. در معنای متعالی اش، دین قانون عالَم است و موجب نظم هستی است. چیزی نیست که از بیرون به هستی تحمیل شده باشد، جوهره ی آن است. هستی با دین سرشته شده است و چیز جدایی نیست. دین، راهی زنده است که هستی با تمام عظمتش تسلیم وار در آن جاری است. دین همچون ایمان و آگاهی دارای مراتب است. حقیقت آن در تو به عنوان عالَم صغیر سرشته شده است. فطری است. آشناترین وجه وجودیِ توست. انسانی که شریعت حقه ای را می پذیرد، به واقع خود را آماده می کند تا این دانه ی فطری را پرورش دهد، تا به لایه های برتر دین عروج کند، و از بینش متعالی آن برخوردار شود. هر چه که سالک با سلوکش به لایه های لطیفتر دین دست یابد، آن را خالص تر کرده است. زیرا او نیک می داند که طبق نص صریح قرآن، این دین خالص است که دین خداست. دینی که پر از شائبه و شک و تردید است، دینی که آلوده به خرافات و توهّمات است، دین خالص نیست. و چون خالص نیست، طبق نص صریح، دین خدا نیست. و دینی که دین خدا نباشد، ناکارآمد و غیر قابل اعتماد است. “دین خالص”، دینی است که از نافهمی و بدفهمی “خلاص” شده است. این خلوص، این رهایی، این خلاصی از هر گونه آلودگی و شائبه و برداشت های متوهّمانه، بسیار مهم و ضروری است. اگر نبود آیه به این محکمی بدان اشاره نمی کرد. “اَلا” حرف هشیاری است، یک بیدار باش تمام است. آنگاه که تو به مغز دین خدا دست یابی، یک انفجار نورانی در وجودت اتفاق می افتد، یک روشن بینی شگرف. و آن این است که در می یابی که دین، جز عشق و محبت نیست. همچنان که امام باقر(ع) فرمودند؛ “هَلِ الدِّینُ اِلّا الحُبّ” (آیا دین جز عشق و محبت است؟!). این به واقع مغز دین است. او به مرکز عشق و رحمت رسیده است. اینجا سرشار از پاکی و قداست است. و دین خالص، همین است که امام باقر(ع) می فرمایند.

۱۵۹-  “وَ اِذ قالَ اِبراهِیمُ رَبِّ اجعَل هذا بَلَدَاً آمِناً وَ ارزُق اَهلَهُ مِنَ الثَّمَراتِِ”
(و یاد آر آنگاه که ابراهیم گفت؛ پروردگارا، این را، بَلَدی أمن کن و اهلش را از ثمرات روزی ده!!)

باز غیرمتعارف ترجمه کردم! چه کنم، چاره ای نیست، این آیه سرشار از رمز است! دقت کن، می گوید؛ “این را”! کدام را؟! به چه اشاره می کند؟! ای دوست، “بَلَد” در لغت پیش از آنکه به معنای شهر باشد، به معنای سینه است! صدر است! شهر معنای ثانوی آن است. ابراهیم(ع) یک ملت در سینه دارد، شهر او سینه ی اوست. و این سینه، اهل دارد. و این اهل، رزق خاص خود را در امنیت طالبند. ابراهیم (ع) در این مقام یک شخص نیست یک کل است. برخوردار از ملکوتِ پادشاهی خویش است و خود این نکته را خوب می داند. قلب او خود یک کعبه است زیرا خدا با اوست “اِنَّ مَعِیَ رَبّی”. قلبی که چون کعبه است و سینه ای که چون مکه گشته است، تمامی ثمرات ناب هستی بسویش سرازیر می شوند. نهرهای “اَسماء” از آن جاری می گردند، و بهترین و پاکترین رزق ها از سراپایش می جوشند. چه “قَلبُ المُؤمِنِ عَرشُ الرَّحمنِ” این قلب مومن است که عرش خدای رحمان است. یک سالک فرهیخته در سلوکش طبق فرمان قرآن از ملّت ابراهیم تبعیت می کند “وَ اتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبراهِیمَ حَنِیفاً” زیرا او یگانه بینی یگانه خواه است که تنها “یگانگی” را پاس می دارد و “ما کانَ مِنَ المُشرِکِینَ”.

۱۶۰- “قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرهُم”
(بگو؛ خدا، و آنگاه رهایشان کن!)

گاه بهترین نوع کمک کردن به دیگران، کمک نکردن به آنهاست. باید رهایشان کرد تا تجربه ی خود را بدست آورند. این کمک نکردن، خود بالاترین کمک است. کمک کردن فقط آن نیست که به انجام فعل و عمل بشتابی، گاه بی عملی است. و یک سالک آگاه این نکته را بخوبی می داند. در اینگونه مواقع، عدم دخالت، عامل رشد است و باعث می شود که آدمی به فطرت خویش نزدیک و نزدیکتر شود. کسانی که پر از لجاجت و غرور اند، پر از منیّت و سرشار از خودخواهی اند، کسانی که آماده ی پذیرش هیچ حقی نیستند، باید رهایشان کرد تا در آتش نافهمی و بدفهمی خویش، تجاربشان را بدست آورند. به اینان، “بگو خدا، و آنگاه رهایشان کن”. این بزرگترین خدمتی است که میتوانی به آنها ارائه دهی. خدا را تقدیم شان می کنی! و خدا “یَفعَلُ ما یَشاء” است. همان کسی است که آنچه بخواهد انجام می دهد! این یعنی واگذار کردن به خدا! و خود را خلع ید نمودن!

انتشارات: عصر کنکاش

منبع فایل های صوتی:

کانال تلگرام آثار صوتی مسعود ریاعی

نویسنده: مسعود ریاعی

مقدمه نکات قرآنی

ادامه این محتوا یا لینک های دانلود را فقط اعضای ویژه می توانند مشاهده کنند. با کلیک بر روی دکمه زیر، عضو ویژه سایت شوید.

اشتراک گذاری این مطلب:

این پست دارای یک نظر است

  1. اعظم نوری

    باسلام ودرودوتهیت خدمت تمامی دست اندرکاران این مجموعه گرانقدروکم نظیروسپا س ویژه خدمت استادی که خداوندمتعال برای اگاهی من عطایم نمودواقعاازهمه شماعزیزان بینهایت سپاسگزاروشاکرم استادعزیزجناب اقای ریاعی اجرتان باخداوندبینهایت

دیدگاهتان را بنویسید