361- “اُولئِکَ الاَغلالُ فِی اَعناقِهِم”
رعد؛ ۵
(آن اَغلال، بر گردن هایشان زنجیر است!)
اَغلال جمع غُلّ و از ماده ی غُلَل است. و آن به چیزی گویند که تو را حلقه وار در بر گرفته و به سویی بکشاند. در قدیم بر گردن اسرا و زندانیان حلقه هایی آهنین می بستند که گردن هایشان حرکت نکند و نگاهشان فقط یک جهت را بنگرد. بر دستان و پاهای شان نیز حلقه و زنجیری بود تا به واسطه ی آنها کشیده شوند. اکنون دقت کن! این آیه، از اَغلالی نامرئی سخن می گوید که بر گردن انکارکنندگانِ حقیقت است! غل ها و زنجیرهایی که فقط به چشم اهل بصیرت می آید و چشمانِ ظاهربین قادر به دیدنشان نیستند. نکته این است که این غل ها و زنجیرها از جنس آهن و فولاد نیستند. گویی چیزی از درون، آنها را به خود قفل کرده است. به تعبیری گردن های شان، گیر است. بگذار روان تر و کاربردی تر سخن بگویم. اندیشه ها و ذهنیات تو زنجیرهایی است که تو را هر دم بسویی می کشانند، همچنانکه احساسات و عواطف ات، همواره تو را به سویی می کشانند. این غل ها و زنجیرهای به ظاهر نامرئی، سرنوشت ساز هر کس است. تو همان می شوی، که می اندیشی. به همان سمتی می روی که زنجیر احساسات و عواطف ات به آن سو می روند. انسانها برده ی افکار، کلمات، و احساسات خود گشته اند. یک سالک حق، سلوک می کند تا خداوند سبحان اینگونه غل ها و زنجیرها را از او بر دارد. تا آزاد شود، تا رها گردد، تا بصیرت یابد. زیرا درک حقیقت، تنها با خود حقیقت میسر است، نه با بافته های ذهنی و عاطفی. “وَ یَضَعَ عَنهُم اِصرَهُم وَ الاَغلالَ الَّتِی کانَت عَلَیهِم” (و خداوند، بار ها و اَغلالی که بر آنهاست را بر می دارد)! چه راه سلوک، سبکباری است، لطیف است. غل و زنجیر بردار نیست. چه سلوک الی الله در رهایی می جوشد و تنها در رهایی به گُل می نشیند. ای دوست، یک “مُخلَص”، یک خلاص شده، آزاده ترین فرد روی زمین است.
362- “روم”
سوره ی “روم” و واژه ی آن در قرآن را، اغلب مفسران به معنای کشور روم قدیم گرفته اند و به شرح شکست و پیروزی هایشان پرداخته اند. خب، این یک وجهی است. اما بیایید در وجهی دیگر از معنا نیز سیر کنیم. چه قرآن کتابی اسراری، بس شگرف، و فی الواقع مرامنامه سلوک سالکان حق است. “روم” در لغت عرب تنها به معنای آن کشور نیست. اصل آن به مفهوم نرمی، درنگ کردن، توقف نمودن، پذیرش و طلب کردن و رام بودن است. بر این اساس، مراد از روم و رومیان، کسانی اند که در کیفیت نرمی و پذیرش قرار دارند. این نرمی هر چند در ابتدا در جدال با سختی، شکست خورده جلوه می کند “غُلِبَتِ الرُّومُ”، اما عاقبت بر سختی پیروز می شود “وَ هُم مِن بَعدِ غَلَبِهِم سَیَغلِبُونَ”. در این وجه از معنا، حکایت پیروزی نهاییِ نرمی و مدارا، بر سختی و خشونت مستتر است. از این منظر، “روم” یک کیفیت از بودن است که اهل خود را دارد. در فرهنگ مفاهیم سالکانه، رومیان اهل صیقل زدن اند، کسانی اند که به نرمی و صفا می روند. زیرا نیک می دانند که در نرمی، قدرتی شگرف نهفته است و نرمیِ آنان، عاقبت شکافنده ی سختی صخره های سخت است. لذا از منظر این وجه، “رام” شدگان و “تسلیم” گشتگان، اهل “روم” حقیقی اند. اهل نور اند و برخوردار از وجهی درخشان اند. و اینان اند که پیروزی، عاقبت محتومشان است.
363- “وَ هُوَ القاهِرُ فَوقَ عِبادِهِ وَ هُوُ الحَکِیمُ الخَبِیرُ”
انعام، ۱۸
(اوست که چیره بر بندگانش است، و او حکیم و آگاه است!)
یگانه کسی که مسلط بر همگان است، خالق هستی است. کل کامل است. و این تسلط به سبب “حکمت” و “آگاهی” است، نه زور. “وَ هُوَ الحَکِیمُ الخَبِیرُ”. انسانها عاشق چیره شدن و سیطره یافتن بر این و آن اند. و این به واقع بزرگترین ضعف شان است. فکر می کنند از این راه باعث تثبیت خود می شوند، حال آنکه بالعکس خود را به هلاکت می کشانند. زیرا چنین خصلتی از آنِ فرعون صفتان است. فرعون است که می گوید: “اِنّا فَوقَهُم قاهِرُونَ” (این ماییم که بر آنها چیره ایم)! و همین سبب هلاکتش شد و در دریای حماقت غرق گشت. یک سالک این نکته را نیک می داند و اهل سلطه نیست. سالک حق از متواضع ترین مخلوقات خداست. او نه تنها نیت سلطه بر بندگان خدا را ندارد، بلکه بعنوان خدمتگزار خداوند، آزادکننده و رهاننده ی بندگان است. نفوذ یک سالکِ واصِل، از جنس نفوذ دنیاطلبان نیست. از جنس حکمت و آگاهی است. “وَ مَن یُؤتَ الحِکمَةَ فَقَد اُوتِیَ خَیرَاً کَثِیراً” چه هر کس را حکمت و آگاهی دهند در واقع او را خیر کثیری عطا کرده اند. این جنس از آگاهی، اکتسابی نیست، موهبتی است که از بالا عطا می شود. پس نجات بخش است و تحقیر کننده ی دیگران نیست. آن یک نور رهاننده است. و این حکمت و آگاهی را خداوند چون بخواهد به تسلیم شدگان عطا می نماید.
364- “کُن فَیَکُونَ”
باش! پس می شود!
“کُن” مقام امر است و در اصل سه حرف دارد. حرفی از وسط آن حذف شده، و آن “واو” است. به واقع آن حرف، حذف نیست، پنهان است و در باطن کلمه نهفته است. لذا این “واو” نهان، دوباره در “فَیَکُونَ” ظاهر می شود. چه “فَیَکُونَ” مقام ظهور و ایجاد است. در این فرآیند، “امر” به “خلق” منجر می شود. این امر، هر امری نیست، امری است که دانه ی الهی در آن نهفته است. یعنی حامل اصل انرژی ایجادکننده است. پیش از این گفتیم که حروف و کلمات قرآن، واژه ی صرف نیستند. آنها اشاره به وجود زنده اند. زیرا از نَفَس “حَیّ قَیّوم” جز زنده صادر نمی شود. از کوزه همان برون تراود که در اوست. بدان برای ایجاد چیزی در این جهان، باید سه نیرو دست اندر کار باشند؛ نیروی مثبت، نیروی منفی، و نیروی نه مثبت و نه منفی که از آن به خنثی یاد می شود. یکی دهنده، یکی گیرنده و یکی بستری است که فضای چنین فرآیندی را موجب می شود. این “واو” هم خاصیت استینافی دارد(آغاز چیزی)، و هم خاصیت عطفی دارد(ادامه چیزی). مجموع عددی “واو” (۶، ۱، ۶)، که سه حرف است، “۱۳” می شود. نماد عدد “۱۳” در علوم باطنی، اشاره به تحوّل و نشان از ایجاد پدیده ی جدید دارد. در سوره ی شریفه یاسین، “دو” رسول را به شهری می فرستند اما از ارسال آن دو نتیجه ای منتج نمی شود تا وقتی که رسول “سوم” در نهان به آن دو ملحق می شود، و آنگاه کار تمام است! و آنچه قرار است بشود، می شود! (برای آگاهی بیشتر به کتاب تفسیر دل مراجعه فرمایید). ای دوست، آن سه حرف، آن سه نیرو، در کیفیت “کُن”، عامل به خلاقیت می شوند، یعنی در “کینونیّت”! چه “کاف” و “نون”، هر دو از حروف مقطعه و نورانی قرآن اند، حقیقت “بودن” اند، فلذا برخوردار از قابلیت هستی سازی نیز هستند. مجموع عددی “ک” و “ن”، صرف نظر از صفر آن، “هفت” است، که به عبارتی می توان آن را اشاره به افلاک هفتگانه ای دانست که به مثابه ی جام هستی اند و خود دست اندرکار اداره رَوند خلقت اند. این قاعده “سه ، هفت” یا “سه در هفت”، (سه نیروی مثبت، منفی و خنثی- و هفت لایه از هستی) نزد برخی از حکمای الهی، از دیر باز قاعده ای آفریننده بوده که جای شرح بیشتر آن در این مجال نیست (برای آگاهی بیشتر به کتاب کیمیاگری باطنی مراجعه فرمایید). ای دوست، مقام “کُن فَیَکُونَ” که خلق بِلا درنگ است، خاص خداوند عَزَّ وَ جَلَّ است و نَفَس حَیّ قَیّوم می طلبد. چه اوست که به تسخیر و تصرّف، توانای مطلق است. با این وجود در حدیثی قدسی آمده است که خداوند متعال، این مقام را به هر کدام از بندگان شایسته اش که بخواهد، عطا می کند؛ “اَطِعنِی اَجعَلکَ مِثلِی…” اطاعتم کن تا تو را مثل خودم قرار دهم، تا تو نیز چون به چیزی بگویی باش، بشود”. به واقع چنین واصِلی، مأذون است. و نیروی ایجادکننده ی الهی، از طریق او صادر می شود. زیرا هیچ کس هیچ نیرویی از خود ندارد و آنچه هست از آنِ خداوند تبارک و تعالی است. در قرآن کریم نیز عامل “کن فیکون” یکبار با لفظ “مفرد” آمده است “اَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونَ”، و یکبار با لفظ جمع آمده است “اَن نَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونَ”. بدان که خداوند قادر متعال حتی اگر چیزی نگوید، توانا به خلق و آفرینش است. حتی نگاه و نظر او، خلق کننده است و ذات متعال اش، در سکوت محض نیز آفریننده از عدم است.
365- “یَسِّر لِی اَمرِی”
(امرم را میسّر کن!)
بسیاری به اشتباه تصور می کنند که موسی(ع) آمده بود تا فرعون را نابود کند و حکومتش را بگیرد. خیر، اینطور نیست. چنین برداشتی خلاف آیات قرآن است. زیرا امر او چیز دیگریست. موسی(ع) آمده بود تا فقط بنی اسرائیل را از مصر خارج کند؛ “اَن اَدّوا اِلَیَّ عِبادَ اللهِ” (بندگان خدا را به من تحویل دهید)! چه این بندگان خدا، چیزی در وجودشان بود که از نگاه آسمان نباید بندگی غیر می کردند! باید به اصل خویش باز می گشتند! نکته ی اصلی خروج این جماعت از بندگیِ غیر و وصل آنان به فطرت الهی خویش است! برای همین وقتی او بنی اسرائیل را با خود می برَد دگر کاری به مصر و حکومت فرعون ندارد و او را به خود وامیگذارد. فرعون می خواهد حکومت کند، می خواهد نکند. و این حکایت دیگریست. نابودی فرعون را تکبر خودش باعث شد. زیرا موسی(ع) پس از رفتن دگر کاری با او نداشت. این حماقت خود فرعون بود که به تعقیب شان پرداخت و آخرالامر نیز همین حماقت، او را به نابودی کشاند. مأموریت و رسالت موسی(ع) یک حکایت لطیف آسمانی است. سرزمین موعود او، عالَم لطیف است. او دنیا را نشانه نرفته بود. دنیا را طالب نبود. بلکه مأموریتش، نجات ارواحِ در بند، از ظلمتکده ای به نام دنیا بود.
366- “وَ مَا الحیَاةُ الدُّنیا اِلّا مَتاعُ الغُرُور”
(زندگی دنیوی فقط یک کالای فریبنده است!)
و این یعنی یک باخت تمام، اگر خریدارش شوی! چه هر که خریدار کالایی فریبنده شود، یک فریب خورده است. کالای فریبنده کالایی است که اصالت ندارد. بزک کرده و خالی از حقیقت است. زندگی نیست، شِبه زندگی است. چه حیات را طبقاتی عدیده است که پست ترین اش همین زندگیِ دنیوی است. یک سالک فهیم نیک می داند که اگر خواهان حیات لطیف است باید از این ورطه ی فریبنده، فهیمانه گذر کند. زیرا فهم هر چیز باعث گذر از آن است. پس کالای فریبنده را بشناس و دل از حُبّ آن بر گیر. ای دوست، برای خروج از زندگیِ پست دنیوی، لازم نیست که آدمی حتماً جسمش بمیرد و به قبر رود، بلکه کافیست آگاهی اش از آن خروج کند! پس چون آن را شناختی و آگاهی ات از آن عبور کرد، تو رسته ای. در دنیایی ولی از آنِ دنیا نیستی.
367-“اُولئِکَ کَالاَنعامِ بَل هُم اَضَلّ”
(آنها چون چهارپایان اند! بلکه گمراه ترند!)
این یک جمله تشبیهی پر معناست که در آن منکران حقایق به چهارپایان تشبیه شده اند. پس بیایید ببینیم چه تشابهاتی را بین آنها و چهارپایان میتوان یافت و چه میتوان آموخت.
چهارپایان، بار می برند، حمّال اند، اینان نیز عمله ی افکار و نظریات دیگران اند. چهارپایان، پوست خورند و به همان قشرِ ظاهر بسنده می کنند، اینان نیز از مغز حقایق بی بهره اند و فهم باطن نتوانند. چهارپایان، سر و صدایشان زیاد و نابهنجار است، اینان نیز پر از هیاهو و ادعاهای نامعقولند. چهارپایان، غریزی اند و غریزی عمل می کنند، اینان نیز بنده ی هواهای نفسانی و محروم از شعور و بصیرت اند. چهارپایان، با چند کلمه ی نامفهوم و بی معنا رام و خدمتگزار شده اند، اینان نیز با چند حکایت و تعریف و جمله ی احساسی شرطی شده اند. چهارپایان از صاحبان شان نمی پرسند که ما را به کدام وادی می برید، اینان نیز خالی از پرسش و پاسخ معقولند و فهم عاقبت کار ندارند. چهارپایان فقط محدوده اطراف تن شان را می بینند، اینان نیز خالی از هر دور اندیشی و دید وسیع اند. چهارپایان تا وقتی که مفیدند و بهره می رسانند، مایحتاج شان مهیاست، اینان نیز تا وقتی چشم بسته مطیعند و فرمان می برند عزیز و مورد توجه اند. بر چهارپایان سوار می شوند، بر ذهن اینان نیز سوار می شوند. چهارپایان قابل خرید و فروش اند، اینان نیز در فراز و فرود وقایع و جریانات، خدماتشان قابل واگذاری و خرید و فروش است… و اینان همان کران و کوران نسبت به حقایق اند که در تاریکیهای گمراهی به دام افتاده اند.
368- “خَلَقَ الاِنسانَ”
(انسان را خلق کرد)
☆ خَلق با خُلق بیگانه نیست. تو به عنوان یک انسان آینه ی تمام نمای حقیقتی. خداوند یک آینه ی زنده خلق کرده است. “انسان، آن سان است”! خدای رحمن، آدمی را بر صورت رحمانی آفریده است. “عَلَی صُورَةِ الرَّحمَنِ”. پس هر چه وجودت را بیشتر صیقل کنی، هر چه غبارها را بیشتر بزدایی، هر چه از ذهن محدود بشری بیشتر فاصله بگیری، هر چه بیشتر خالی از خواسته و خواهش گردی، آینه ی وجودت این “حقیقت” لا یزال را روشنتر متجلی خواهد نمود. به عبارتی، آدمی در هستی جز پاک کردن این آینه کاری ندارد. زیرا حقیقت، خود هست و کار خویش را می داند.
369- “خُلِقَ الاِنسانُ ضَعِیفَاً”
انسان ضعیف خلق شده است!
“کالبد ضعیف”
تا بحال در جایجای مختلف در باره ی کالبد های قوی و لطیف سخن گفته ام، اما اینبار میخواهم در باره کالبدِ ضعیف، و آشکاری آن بگویم. یک سالک باید در موقفی با کالبد ضعیفش روبرو شود و آن را فهم کند. فهم این نکته یک امتیاز بزرگ است و خود باعث رهایی است. برای یک سالک غالباً چنین فهمی زمانی به سراغش می آید که احساس قدرت می کند! تصور می کند که به جایی رسیده است! ما چنان ضعیفیم که گاه یک حشره ی کوچک، یک ویروس ناپیدا، یک واقعه ی ساده، براحتی میتواند ما را از پای در آورد. گاه یک توهین و تحقیر، براحتی ما را در هم می شکند، آن هم درست زمانی که انتظارش را نداشته ای. در چنین مواقفی، تو خودِ ضعیف ات را می بینی! پس ببین! خوب هم ببین! این تویی! وامانده ای که غرورش شکسته است! این دیدن و فهم آن نکته ای حیاتی برای سالک است. زیرا هیچ کس به حوزه ی اقتدار باطنی وارد نمی شود مگر آنکه خودِ ضعیف و شکننده اش را فهم کرده باشد. و این موقفی است که برای هر سالکی پیش می آید. بزرگ و کوچک هم ندارد… فهمِ این ضعف است که به اقتدار باطنی منجر می شود. رهایی از آنچه که قدرت می پنداشته ای، خود یک آزادی مسحورکننده است. فهمِ ضعف، به نقطه ی قوّت بَدَل می شود. و اینچنین است که کالبد ضعیف ات چون پوسته ای می افتد و تو از شرش رها می گردی. ای دوست سالکم، هر چه در پیشگاه خداوند اظهار عجز و ضعف کنی، بر اقتدار خویش افزوده ای.
370- “فَسَجَدُوا اِلّا اِبلیسَ”
(همه سجده کردند جز ابلیس!)
از منظر حکمای الهی، ابلیس همان قوّه ی “وَهم” است. این بدان معنا نیست که ابلیس وجود ندارد، دقت کن! بلکه بدان مفهوم است که وجودش وَهمی است. وجود مراتبی دارد و کیفیاتی، که وجود وَهمی از پایین ترین مراتب آن است. وَهم برخوردار از عالَمی وسیع با قابلیت های فراوان است. پُر از صُوَر و اَشکال مختلف است. عالَمی است با موجودات بسیار، که البته هر روزه نیز بر تعدادشان افزوده می شود. زیرا متوهّمان روز به روز بر شمارشان افزوده می شود. هر که به دام وَهم افتد، به قلمرو ابلیس افتاده است. و آن کیفیتی از اِدراک است که خودسرانه عمل می کند و مطیع نور خِرَد نیست. از این منظر وقتی می فرماید؛ همه ی ملائکه سجده کردند جز ابلیس! یعنی تمامی قوای مُدرِکه ی تو تسلیم ات شدند و در اختیارت قرار گرفتند، جز قوّه ی وَهم. زیرا وَهم متکبر و سرکش است. و یادت باشد، که وَهم از نگاه عقل، وَهم است اما از نگاه خودش واقعی است. و این بدان سبب است که هر موجودی در هر عالَمی که واقع شود، همآنجا برایش واقعی است. ساده تر اینکه؛ وقتی در دنیایی، دنیا برایت واقعی است، و وقتی در آخرت مقیم شدی، آخرت برایت واقعی است. واقعیت، امری نسبی است و به حضور ناظر بستگی دارد. وَهم از میان قوای مُدرِکه ی دیگر، تنها خودش را اصیل و واقعی می داند. پس زیر بار فرمان نور خِرَد نمی رود و او را مطیع نیست. توهّم را دشمن خود بگیر، با او در مراوده نباش و آگاهی هایت را از او دریافت نکن، که بسیاری در طول تاریخ، برده وار به خدمتش رفتند و در آتشش سوختند و فرصت ناب حیات شان را بر باد دادند.
371- “وَ هذا البَلَدِ الاَمِینِ”
(و قسم به این بَلَد امن!)
بسیاری بَلَد را شهر متعارف گرفته اند. اما نکته اینجاست که هیچ شهری در طول تاریخ در امنیت نبوده است. مقدس ترین شهرها بارها توسط مهاجمان ویران شده و در آتش سوخته و اهالی اش قتل عام گشته اند. حتی گاه سیل های ویرانگر آنها را شسته و با خود برده است. پس این آیه شریفه از کدام بَلَد سخن می گوید و آن کجاست؟! ای دوست، واژه ی بَلَد پیش از آنکه شهرِ بیرون شود، به معنای سینه است! سینه ای که در آن نور خداست و سرشار از حیات و آگاهی است. چنین سینه ای از آنِ انسان کامل است. انسانی آرام گرفته در فطرت الهی خویش. او عالَمی میانه، مابین عالَم محسوس و معقول است و خود عالَم کبیر است. وجودی نورانی که چراغ راه است و نجات با نور او و از طریق او میسر است. و تو از درون خودت به او وصل می شوی، نه از بیرون. “وَ فِی اَنفُسِکُم اَفَلا تُبصِرُونَ” ( آیا به خودیّت تان نمی نگرید)؟! “انسان نورانی”، نسخه ی اصلی انسانیت، ثمره ی هستی و غایت آن است. چنین انسانی همان شهری است که دیگر ارواح طیبه به آن وارد شده، بر سفینه ی نجاتش نشسته تا از ظلمات این جهانی خروج یابند. من آن را شهر خدا می نامم. چه جز شهر خدا را امن نتوان نامید.
372- “فَاَقِم وَجهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفَاً فِطرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیها”
(پس روی سوی یگانگی نما که همان فطرت الهیست و خداوند مردمان را بر آن سِرشته است!)
دین فطری تنها دین حقیقی و ریشه دار است. یگانه راه نجات نیز همین دین فطری است که از ازل در سِرشت و خمیر مایه ی وجود تو نهاده شده است. تو آنی، نه جز آن. برای برخورداری از آن هیچ سفر بیرونی لازم نیست بلکه تنها به سلوکی درونی نیاز است. دین های غیر فطری، دین های تقلیدی، دین های تلقینی، دین های اجباری، نه تنها دین نیستند بلکه ضد دین اند. دین که همان راه است چون دانه ای در وجود تو نهاده شده است. سِرشت و ذات تو، الهی است. همان فطرت خداست. نشانه اش یگانگی و وحدت است. صلح کل با تمامیت هستی است. و این فطرتِ زنده و آگاه، اصل تو و خمیر مایه وجودی توست. راهبرنده است و تمام دین در همین نهفته شده است. تو با آن شناخته می شوی. چه با آن آفریده شده ای. پس چیز اضافی نیست. دین های غیر فطری، دین های ذهنی که به زور تبلیغات استوار می شوند، چیزهای اضافی، من در آوردی، و تحمیلی اند. برای همین است که هیچگاه جواب نداده، و نمی دهند. زیرا بیگانه با وجود تو اَند. بدان هر چیزی که هماهنگ با فطرت الهی نباشد، ناسازگار با آن باشد، محکوم به شکست و نابودی است. زیرا فطرت، اصل و خمیرمایه هستی است. برای برخورداری از چنین فطرت نجات بخشی، باید غبار زدایی شود، باید حجابهای احساسی و ذهنی کنار روند، باید شرطی شدگی ها بشکنند و در یک کلام باید بیدار شد. و سلوک یعنی نیل به دین فطری، به فطرت پاک، به سِرشت الهی خویش، به نقدی که هست، و سلوک جز این معنایی ندارد. بدان که تمام انبیاء و اولیاء الهی آمده اند تا تو را با فطرت الهی ات آشنا کنند، نه جز آن. در آن بیرون چیز نجات بخشی نیست. همه نشانه است. و نجات حقیقی از درون تو بر می خیزد.
373- “اِنَّ مَثَلَ عِیسی عِندَ اللهِ کَمَثَلِ آدَمَ”
(مَثَل عیسی نزد خداوند همچون مَثَل آدم است!)
اغلب مفسران در باره این آیه شریفه سخنان مشابهی گفته اند. از جمله اینکه منظور از آن این است که مثلاً اگر عیسی پدر نداشت، آدم نیز پدر نداشته و امثال هکذا. اما این آیه به نکته ای عمیق تر و کاربردی تر نیز اشاره دارد که متاسفانه از دیده ها دور مانده است. آدم یک وجود هبوطی است. موجودی است که از لطیف به ثقیل آمده است. و عیسی یک وجود عروجی است. موجودی است که از ثقیل به لطیف می رود. و “راه رو به پایین همان راه رو به بالاست”. این راه یکی است. و نکته همین است. روحی که به پایین می آید، همان روحی است که به بالا می رود. این آیه راه هبوط و عروج را نشان می دهد که واحد است. این روح واحد به هنگام هبوط باید “نامگذاری” کند. زیرا نامگذاری کثرت می آفریند. و همین روح باید به هنگام عروج نامها را رها کند تا عروج یابد و به لطیف رود. این آیه شریفه مسیر یگانه ی وحدت به کثرت، و کثرت به وحدت را به زیباترین وجهی در منظر دید سالکان قرار داده است. و مَثَل، در این آیه، به معنای ضرب المثل نیست. به مفهوم حقیقت وجودیِ موجود است. حقیقتی که واحد است و خود برخوردار از عالَمی نورانی است. زیرا این مَثَل نزد خداست، عندالله است. و هر آنچه عندالله است، اصیل و ماندگار است.
374- “فَلِلذَکَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَیَینِ”
بهره ی ذَکَر دو برابر اُنثَی است!
از این آیه شریفه یک وجه ظاهری در باب ارثیه دنیوی اخذ شده که فقها و اهل تفسیر در کتب شان به آن پرداخته اند و دوستداران میتوانند به آنها مراجعه کنند. اما اکنون بیایید در وجه دیگری از معنا نیز سلوکی داشته باشیم؛ بدان که دو نیروی مذکر و مؤنث، دو نیروی اصلی در بافت آفرینش است. جهان آفرینش با نکاح این دو نیرو شکل گرفته است. نزد حکمای الهی، آسمان، مذکر و زمین، مؤنث است. این دو نیرو در کالبد تو نیز -چه زن باشی چه مرد- حضوری حیاتی دارند. یعنی هم مرد برخوردار از این دو نیروست و هم زن. اگر کالبد انسان را به سه بخش بالا، وسط و پایین تقسیم کنیم، از قلب تا فراز سر، آسمان وجود توست. و از قلب به پایین، زمین وجود توست. و خود قلب در وسط است. [در مکاتب شرقی، هر بخش را به چاکراهای مختلف با رنگ های ویژه ای تقسیم کرده اند، که اکنون منظور ما آن نیست]. آسمان وجود تو که مذکر است و به عالَم لطیف نزدیکتر و طبعش دارای حرارتی ذاتی است، با وساطت قلبِ تو، با زمین وجودت که مؤنث است و به سبب دوری اش از آسمان طبعی سرد دارد، در اتصال بسر می برد. اما این اتصال به معنای نکاح و ازدواج نیست. زیرا ازدواج درونی آنگاه حاصل می شود که زمین وجود تو، تسلیم آسمان وجودت شود و آسمان نیز نفقه ی زمین را پرداخت کند. نفقه ی آسمان، حیات و آگاهی است. و این نکاح به واسطه ی قلب تو انجام می پذیرد. فرزندان این نکاح وجودی، نیروهایی اند که پس از تولد، یا در بخش زمینی، یعنی در بخش مؤنث وجود تو خدمت می کنند، و یا نیروهایی اند که در بخش آسمانی وجودت، یعنی بخش مذکر در خدمت اند. حظ و بهره ی فرزندانی که در خدمت آسمان اند از آنجا که دهنده ی نیرویند، نسبت به فرزندانی که در خدمت زمین وجود تو اَند و گیرنده اند، مضاعف است. کل ماشین وجود تو، مولد انرژی است و هر بخشی از این دستگاه، سهمی از این انرژی لطیف دارد که باید به موقع پرداخت گردد. جز این باشد آدمی از تعادل خارج شده است. پیش از این در مقاله ای مجزا بیان کردیم که اهل مشاهده، کالبدهای دیگر انسان را نیز یکی در میان مذکر و مؤنث دیده اند. زیرا این دو نیرو به واقع تار و پود وجود آدمی را می سازند. به طور مثال؛ یک مرد که کالبد جسمی اش مذکر است، کالبد بعدی اش که کالبد عاطفی است، مؤنث، و کالبد سومش که ذهنی است دوباره مذکر… تا برسد به کالبد روحی که دیگر نه مذکر است و نه مؤنث. همچنین یک زن که کالبد جسمی اش مؤنث است، کالبد بعدی اش که کالبد عاطفی است مذکر، و کالبد ذهنی اش دوباره مؤنث است… و کالبد روحی اش که فراتر از مذکر و مؤنث است. وقتی می گوییم که کالبد عاطفی یک زن، مذکر است، یعنی او عاطفه ای بشدت قوی تر از مرد دارد… هر کدام از این کالبدها بر اساس مذکر یا مؤنث بودنشان باید انرژی مورد نیازشان را دریافت کنند تا آدمی -چه زن و چه مرد- در تعادل به رشد و کمال خویش نائل گردد، ان شاء الله. (برای فهم بهتر و دقیق تر این نکات به کتاب “کیمیاگری باطنی” رجوع کن).
375- “لآمُرَنَّهُم فَلَیُغَیِّرنَّ خَلقَ اللهِ”
([شیطان]: “آنها را فرمان می دهم که آفرینش الهی را تغییر دهند”!)
نساء ۱۱۹
آفرینش خدا، بر اساس فطرت الهی است. و آن که بدنبال تغییر سِرشت و فطرت مردمان است، شیطان است. و دقیقاً از همین خواسته ی شیطان است که در می یابیم؛ مسیر طبیعت خداوندی، بهترین و سالمترین مسیر زندگی است. در هستی دو تغییر عمده قابل مشاهده است؛ یکی تغییر کمّی و دیگری تغییر کیفی. بطور مثال اگر مقدار آب ظرفی، کم یا زیاد شود، آن تغییر کمّی است. و اگر رنگ و بو و مزه و خاصیت آن تغییر کند، آن تغییر کیفی است. شیطان نفس بدنبال تغییر کیفیت وجودی توست، حال میخواهد این تغییر با کمیّت نیز همراه باشد یا نباشد. قصد او دور کردن تو از اصل خویش و فطرت الهی ات است. و این یعنی از خودیّت خویش خالی شدن. شیطان با ایجاد وسوسه در تغییر خلقت خداوندی، آشفته بازاری روانی ایجاد می کند تا بر انسان فایق آید. او این تغییرات را بر پایه توسعه ی خودبینی، تکبر، طمع، حسد، ستم و سایر صفات رذیله دنبال می کند. چنانچه او موفق شود، آدمی را در اختیار گرفته و سهم خود را از جان او بر گرفته است. اینکه در جایجای مکتوبات به فطرت الهی و حفظ خودیّت متعال بسیار پرداخته ایم بدان دلیل است که یگانه سرمایه ی نجات آدمی همین خودیّت پاک و الهی اوست. اگر انسان آن را از زیر غبار من های جعلی اش، بیرون کشد و از مواهب آن مستقیماً برخوردار شود، بدون شک به حیاتی پاکیزه و روان دست یافته است. و چنانچه از آن به هر علتی دور شود، از زندگی واقعی دور شده است. و دقیقاً از این روست که بزرگان بر خود بودن تاکید فراوان کرده و آن را عزیز می شمارند. در این فطرت الهی، هر آنچه که در راه کمال به آن نیازمندی، به بهترین وجه وجود دارد. چه آن سِرشتی زنده، هوشمند و متعال است. راه را می داند و ساده ترین مسیر رشد را می شناسد. بدان که تعلیم راستین، تعلیمی است که تو را به خودیّت الهی ات نائل کند. و تقوا، حفظ همین خودیّت است.
376- “فَافسَحُوا یَفسَحِ اللهُ لَکُم”
(برای دیگران جای باز کنید تا خداوند نیز برای شما جای بگشاید!)
این آیه ی شریفه را بیشتر در باره ی گشایش جا برای نشستن دیگران آن هم در مجالس و مساجد تعبیر کرده اند. این ظاهری از قضیه است و بدون شک آیه به معانی فراتری اشاره دارد. “الفسحة”، به معنای وسعت و برخورداری از ظرفیت است. جای باز کردن برای بدن اشخاص، فقط یکی از معانی ابتدایی آن است. ایجاد فضا و جای باز کردن برای ابراز اندیشه ی دیگران، برای بروز و ظهور استعداد دیگران، مهیا نمودن زمینه های مساعد برای حیات عزتمند دیگران، مجال دادن به اینکه دیگران خود بتوانند عمل کنند و تجربه نمایند، را نیز شامل است. معنای چنین آیه ای دقیقاً ضد خودخواهی و انحصارطلبی است. چه سخن از یک گشایش رشددهنده برای همه ی انسانهای کمال جوست. یک سالک راستین، توان و ظرفیت پذیرش دیگران را دارد. به واقع اول چیزی که در ابتدای سلوکش به دعا از پروردگارش مسئلت می کند همین است؛ “رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی” (پروردگارا، ظرفیّت سینه ام را وسعت بخش)! چه نیک می داند وقتی میتواند برای دیگران ایجاد فضای مفید کند، که خود ظرفیتش را داشته باشد. ای دوست، طبق نص آیه شریفه؛ وقتی به دیگران فرصت و رخصت دهی، خود فرصت و رخصت بیشتری خواهی گرفت، و چون زمینه رشد دیگران را مهیا کنی، خود به رشد والاتری نائل خواهی شد. در سلوک بخل و تنگ نظری وجود ندارد. هر چه هست عین فتوّت و جوانمردی است. بدان که جریان هدایت رُبُوبی، خواهان نجات همه ی ارواحِ دوستدار رهایی است.
377- “وَ جَعَلَ بَینَهُما بَرزَخاً”
(و میان آن دو، برزخی نهاد!)
☆ برزخی است بین عالَم معقول و عالَم محسوس. هر محسوسی که بخواهد معقول شود باید از این برزخ گذر کند. همچنانکه اگر معقولی بخواهد به محسوس در آید، باید از آن بگذرد. حرکت معقول به محسوس، حرکتی هبوطی است. حرکت محسوس به معقول، حرکتی عروجی است. یکی از بالا به پایین می آید و دیگری از پایین به بالا می رود. این دو عالَم همچون دو دریایند اما بدون اختلاط. چه یکی مجرّد و دیگری مرکّب است. و از آنجا که مجرّد با مرکّب سنخیتی مشترک ندارد، تنها راهی که این دو دریا می توانند یکدیگر را ملاقات کنند، در برزخ مابین شان است. و این برزخ نه تماماً معقول است، نه تماماً محسوس . بلکه از هر کدام خصلتی گرفته است تا پیوندشان را ممکن سازد. این برزخ یا حلقه ی واسط را عالَم خَیال نیز گفته اند. البته این خَیال به معنای خیالپردازی نیست. خیالپردازی مشتی توهّم بافته شده است حال آنکه این، عالَمی واقعی، لطیف و از جنس وجود است. الهامات و رؤیاهای صادقه از این عالَم نشأت می گیرند. همچنانکه لقاء سالک با انسان نورانی را نیز در این عالَم دانسته اند. به عبارتی دیگر، حقایق هستی، یا همان ملکوت، با حضور در چنین برزخی قابل مشاهده می شود. عالَمی میانه که هم از معنای عالَم مجرّد بهره دارد و هم از صورت عالَم مرَکّب. اما خود بدون جسمیّت ثقیل است. به عبارتی همان عالَم لطیف است. آنچه را که حکمای الهی در باب این عالَم گفته اند، انتزاعی مپندار، بلکه در خویش ملاحظه کن! چه آن در وجود تو نیز به عنوان عالَم صغیر تعبیه شده است. تو برخوردار از این سه عالَمی. زیرا خلاصه ای از عالَم کبیری.
378- “وَ اِذا لَم یَهتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هذا اِفکٌ قَدِیمٌ”
(و هر گاه بدان راه نیابند، خواهند گفت که این دروغی کهن است)
فهم و دریافت حقیقت، مستلزم هدایت است. آن با خواندن نظریات و تلنبار کردن واژه ها و اصطلاحات محقق نمی شود. راهیابی به حقیقت و برخورداری از مفاهیم کتاب زنده هستی، زمینه ای درونی بر مبنای تزکیه دارد. خالی بودن از پیش ذهنی ها و پیش داوری ها شرط تحقق آن است. زیرا ذهن، وسیله ی ادراک حقیقتِ زنده نیست. ذهن کالبدشکاف اتفاقات مرده است. ذهن ابناء بشر هیچگاه در باره کتاب زنده ی حیات، درک و نظر واحد و مشترک نداشته است. راه دریافت حقیقت زنده، “مشاهده” است و مشاهده تنها با تسلیم محض به وقوع می پیوندد. آن که تسلیم است، دارای ذهن و قلبی آرام است. و دقیقاً همین سکون و آرامش درونی است که باعث می شود با کتاب زنده ی هستی ارتباطی مستقیم و زنده داشته باشد. بدان، خدای زنده، با کلام زنده، در باره ی زنده سخن می گوید.
379- “وَ اِذا اَرَدنا اَن نُهلِکَ قَریَةً اَمَرنا مُترَفِیها فَفَسَقُوا فِیها فَحَقَّ عَلَیهَا القَولُ”
(چون بخواهیم شهری را هلاک کنیم، خوشگذرانانِ ثروت مدارش را امر می کنیم! پس آنان به فساد و تباهی می پردازند، و در نتیجه عذاب بر ایشان لازم گردد!)
متأسفانه بسیاری معنای آیه را اینگونه فهمیده اند که خداوند “العیاذ بالله” به مُترَفِین شهر، امر به فساد می کند و بعد حسابشان را می رسد! خب، اینکه خلاف عدالت و فتوت است! حال آنکه خداوند عادل است! ای دوست، سیاق آیه ابداً به چنین معنایی اشاره ندارد. زیرا امر خدا همواره به عدل و احسان است اِنَّ اللهَ یَأمُرُ بِالعَدلِ و الاِحسانِ”. او هرگز به زشتکاری امر نمی کند “اِنَّ اللهَ لا یَأمُرُ بِالفَحشاء”. پس دقت کن: خداوند آنها را امر می کند اما نه به فساد، بلکه طبق ذاتش امر به عدالت و نیکی می کند! و چون مُترفِین و خوشگذرانان هر قومی اهل عمل به تقوا و انصاف و نیکمرامی نیستند، دقیقاً بر خلاف امر خدا حرکت می کنند. زیرا لجاجت با حق، مقتضای ذات باطل است. و همین حماقت و لجاجت شان است که باعث هلاکت شان می شود. آنها تابع امر الهی نیستند، تابع هواهای نفسانی شان اند. آن امر، فقط حجت را بر آنها تمام می کند. به عبارتی دیگر، اطاعت از امر الهی نجات بخش است، لکن خلاف آن رفتن هلاکت است. و مُترفین کسانی اند که همواره بر خلاف آن می روند. از این منظر، تقدیر جمله اینگونه می شود: “چون بخواهیم شهری را هلاک کنیم، مترفین اش را امر به حق کنیم، پس آنها نیز به فساد می گرایند”! نکته دیگر اینکه ای دوست! این شهر را چه تصور کرده ای؟! این شهر در معنای باطنی اش وجود خود مترفین است. موجودیت تیره ی خودشان است که اکنون مملو از صفات ناپسند و دستاوردهای تاریک است. شهری از جنس وجود که تبدیل به جولانگاه شیاطین و نیروهای مخرّب گشته است. پس حق است که زیر و رو شود!
380- “یَتلُو صُحُفَاً مُطَهَّرَةََ”
(صُحُف مُطَهّره می خواند!)
صُحُف، جمع صحیفه و آن به معنای صفحه ای گسترده است. مُصحف وسیله ی آن را گویند. در رابطه با معنا و چیستی مصحف، مفسران سخنان گوناگونی گفته اند که قرار نداریم در این مجال آن سخنان را تکرار کنیم، بلکه به وجهی دیگر می رویم که در احادیث معصومین(ع) بدان اشاره رفته است. در این وجه، مصحف نه کتاب متعارف است، نه صفحه کاغذ است، نه نامه است، و نه چیزی مشابه اینهاست. مصحف اشاره به یک وسیله ی اسراری، پیشرفته و متعالی است. و این در حدیثی از امام صادق(ع) که در کتاب کافی ج ۱ ص ۵۲۷ آمده به وضوح آشکار است. در آنجا جابر انصاری که از اصحاب معتبر و موثق پیامبر(ص) است، نقل می کند که روزی به خانه حضرت فاطمه(ع) رفته و وسیله ای را در دست ایشان دیده که شبیه به یک لوح زمردین درخشان بود که در آن حروف نوشته هایش چون نور خورشید درخشنده می نمود! این روایت و روایات مشابه دیگر نشانگر آن است که مصحف در معنای حقیقی اش آنچنان که برخی پنداشته اند چیزی از جنس کاغذ و جوهر و دوات و امثالهم نبوده و نیست. آن یک وسیله با فن آوری پیشرفته و ناشناخته بوده است. وسیله ای که از برخی اشارات، چنین به نظر می رسد که تنها بوسیله انسان “مطّهر” کارآیی دارد. قرآن نیز می فرماید؛ “لا یَمَسُّهُ اِلّا المُطَهَّرُونَ”! (لمسش نمی کنند جز مطهرون!). دقت کن! خود این صحف نیز به صفت “مُطَهَّرَة” وصف شده اند. این صفت مشترکه، نوعی تنسیق و هماهنگی مابین استفاده کننده و صُحُف را به ذهن متبادر می کند. علاوه بر اینکه این پاکی، میتواند اشاره به صحت و درستی اطلاعاتی باشد که از این وسیله، استخراج و به ظرف پاک وجود استفاده کننده منتقل می گردد. به عبارتی آلودگی و انحراف از هیچ سو بدان راه ندارد و حاوی اخبار و اطلاعات دروغ و نادرست نیست. در صُحُف، آنچنان که قرآن می فرماید؛”فِیها کُتُبٌ قَیِّمَة” یعنی نوشته های ارزشمند و کاربردی است که روایات نیز بدان اشاره کرده اند. چنین صُحُفی از چنان ارزش و اهمیتی برخوردارند که قرآن کریم در آیه ی دیگری، سخن از کسانی به میان می آورد که دوست دارند از این “صُحُف” بصورت شخصی و مجزا داشته باشند!؛ “بَل یُرِیدُ کُلِ امرِئِِ مِنهُم اَن یُؤتَی صُحُفَاً مُنَشَّرَة”! کاربردی بودن اطلاعات درون صُحُف، امری محرز است. زیرا دارای اخبار و اطلاعات زنده و ارزشمندند. و این نمی شود جز آنکه این صُحُف به مرکزیت اصلی، یعنی گنجینه ی حقایق هستی، یا همان “ام الکتاب”، متصل و در ارتباط باشند. آنچه که بیان شد وجهی از وجوه تفسیری پیرامون صُحُف است. اگر چه ممکن است در ابتدا شگفت و نامتعارف به نظر آید لکن برای قرآن پژوهان، میتواند گشایشی باشد برای تحقیقات و پژوهش های دقیق تر و عمیق تر. ان شاءالله.
این پست دارای یک نظر است
سلام
طریقه دانلود صوت های فارسی قران آقای ریاعی چگونه است