مسعود ریاعی

فقط باش + پادکست

(2 امتیاز)

نه استادم نه شاگرد. نه مرادم نـه مریـد. از ایـن دسـت نیسـتم. از دسـت دیگرم. چگونه میتواند آنكه در عدم نشسته به چنین بازیِ پر تنشی وارد آید؟! كارگاه حق، در هیچ است و من از آنجایم. چـون در هـیچ باشـم در دستان حقم. در كارگاه اویم. و حـق فراتـر از هسـتی و نیسـتی اسـت. از
نیستی میسازد و به هستی روانه میكند. او نه هستی است و نه نیسـتی. همان است كه نمیدانیم چیسـت. آن ناشـناختنیِ بـزرگ. معرفـت بـه او
چنین است؛ اظهار عجز از معرفت او! اوج حیـرت بـه او “لا أدری” سـت. چه استاد باشی چه شاگرد، مسیرت “لا أدری” سـت. كلامـت “لا أدری” ست. جز این باشد نه استادی نه شـاگرد. امـا چـون بـه “لا أدری” واقـف شدی استاد بزرگی، بی آنكه خود را ببینی. و چون به خود بینی باز گردی از ذره ای بی مقدارتری. امـا بـه عـدم نشسـته كجـا خـود را بینـد؟! چـه دیدنی؟! كسی نیست. پس “خود دیدنی” هم نیست.

مرحله ایست كه باید نه استاد باشی نه شاگرد. فقط باش. در عدم خویش. در لایتناهی بی مرز خویش. بازی هـیچكس را مخـور. از همـه بگـذر. بـه نیكی بگذر. “و اصفَحِ الصّفح الجمیلَ”. اگر نكته را بگیری به مقام سـكوت نائل آمده ای. نخواه كه تاثیرگذار باشی. نخواه كه كار بزرگ كنـی. نخـواه كه به جای بزرگ رسی. اینهـا همـه بـازی شـیطان اسـت. كـار بـزرگ و مقامات معنوی و تاثیرگذاری آنگاه سر بر میآورند كه تو بـه نیسـتی وارد آمده باشی. در كارگاه خدا باشی. در عدم. در سكوتی همه جانبه.

نه استادم، كه چیزی نمیدانم. و نه شاگردم، كه چگونه آنكه عـالَم اصـغر است و همه آگاهیها در او گرد آمده اند، میتواند شاگرد باشد؟! آنگاه كـه به خودم، چیزی نمیدانم. و آنگاه كه بی خودم، شـاگرد نـی ام. زیـرا بـه دانستن نیاز نیست. چون سؤالی نیست. آگاهی هست. فقط آگاهی اسـت. پس باز نیستم زیرا آگاهی، یگانه و یكپارچه است. یكی اسـت. آنگـاه كـه نیستم و بی خودم، گویی مسئولیت عالَم، همه امانات را به دوش میكشم. و آنگاه كه با ذهنم و با خود، مسئولیت حتی ارزنی را نپـذیرم، چـه بـاری طاقت فرساست. مراد از “ظَلوماً جهولاً” بی ذهنی است جز این بود هـیچ انسانی امانات الهی را نمیپذیرفت. در این ندانسـتگی و تـاریكی، اتفاقـات بزرگ میافتد. بارهای بزرگ جابجا میشوند. اینجا كارگاه خداست. حتـی شما را در تاریكیهای سه گانه میآفریند.

نه دنبال هستی باش و نه در پی نیستی. جائی است فراتـر از ایـن دو كـه ذهن هرگز در نمییابد. غایت آنجاست. نه این هستی غایت است و نه آن نیستی. نه زاد اصل است و نه مرگ. بی زادی و بی مرگـی فـرای ایـن دو است. به سكوت بزرگ هجرت كن و یك مشاهده ناب باش.

اشتراک گذاری این مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید