وقتی سفرهات را از این هستی بیکران جدا کنی، به واقع یک “من” مجزا ساختهای. این “من” همان رنج است. خودْ دستگاه رنجساز است. در حقیقت هیچکس رنج نمیکشد و نباید هم بکشد بلکه تنها این منِ موهوم خودساخته است که میپندارد در حال رنج کشیدن است. و تو خودت را با این منِ ذهنی یکی پنداشتهای. حال آنکه “من” که نباشد رنجی هم در کار نیست. نکته را دریاب. وقتی در مراقبهٔ اصیل بیذهن و بیمن میشوی. وقتی به وحدت در میآیی، وقتی نفسات کاملاً بیخواهش و بیآرزو میگردد، کدام رنج؟! چه رنجی؟! یکبار هم که شده به درستی امتحان کن و ببین آیا در آن کیفیت رنجی را حس میکنی؟! اگر یکبار به قول پیامبر(ص)؛ قبل از مرگ، بمیری[یعنی این “منِ ذهنی” بمیرد]، خواهی دید که رنج هم مرده است. زیرا این منِ ذهنی مرده است. لکن چون این “من” را دوباره باز گردانی و ریاست خود را به او سپاری، رنج و رنجیدن نیز با توفانی از افکار و اوهام رنگارنگ دوباره آغاز شده است. این یعنی کلید روشن و خاموش کردن رنج را خداوند در وجود خودت نهاده است. میتوانی در درون رنج نبری، میتوانی خودِ متعالات باشی بدون من، میتوانی با مرگ من، همه باشی، کل باشی، و تسلیموار با جریان ناب حیات با هماهنگی تمام همسفر شوی. هرجا که رفت! بدان وقتی از آنِ کل باشی، کل نیز از آنِ توست. و کسی که کل از آنِ او باشد کمبودی نخواهد داشت. هر چیزی به موقع در خدمت اوست بیآنکه خواسته باشد.