یکی درونگرا بود و دیگری برونگرا. با آنکه سالها بود که با هم زندگی میکردند اما هرگز همدیگر را ندیده بودند! روزی درونگرا گفت؛ چه خوب است برای دیدار ساعتی بیرون شوم. غافل از اینکه برونگرا نیز در همان وقت با خود میگفت؛ نیک است ساعتی فارغ شدن از بیرون و ملاقات یار در درون. و چون این شد باز ملاقاتی صورت نگرفت. چه یکی باز در درون بود و دیگری در بیرون. و زمان گذشت بیدیدار. درونگرا که بیرون برایش جذابیتی نداشت باز مأیوسانه به درون بازگشت. و همچنین شد برای برونگرا، او نیز پس از چندی خسته از درون غریب، به برون بازگشت. آنها با هم زندگی میکردند اما بدون دیدار. و چون حسرت ملاقات روز به روز شعلهورتر گشت؛ در شبی دیجور هر دو دست به دعا برداشتند تا حقتعالی ملاقاتشان را میسر کند. پس در نیمهشبی پُر ⭐️(ستاره) ندایی آمد که؛“وعدهگاهِ دیدار نه درون است نه بیرون، بلکه برزخی است میان ایندو. و آن همچون رؤیایی است میان معقول و محسوس! نه کاملاً مجرد است و نه تماماً جسمانی! پس از خویش هجرت کنید و به این میانه آیید، که این میانه میعادگاه لقاء است”. و چون این شد، اتفاق افتاد. و آنها دیدند. و به نیکی دریافتند که عمری با که زندگی میکردند و با که بسر میبردند. این “دیدن” وحدت آورد!