مسعود ریاعی

باور و بی باوری + پادکست

(3 امتیاز)

عالَم را نیرویی بی شکل و لایتناهی فراگرفته که بر اساس باور انسان به ظهور می رسد. یعنی از بی شکلی به شکل میآید. وقتی روح و جانت باور داشته باشد که چیزی هست، برای تو خواهد بود، حال آنکه برای کسی که خالی از این باور است، نخواهد بود. وجه اصلی تمایز ایمان با بی ایمانی همین است. آنکه یقیناً باور دارد که خدا هست، پس خدا هست و با آن روبرو خواهد شد و لقائش صورت می پذیرد. و آنکه به خدا بی باور است، پس برایش نیست و لقایی نخواهد داشت. با که لقاء کند!؟ با هر که لقاء کند، او باور به خدایی اش ندارد! خدا در ایمان توست که خدا می شود. و به اندازه ی باور تو، برایت متجلی میگردد. آن نیروی بی شکل و مرموز، با توجه به باور تو، به شکل ظرف ذهنی تو در میآید. زیرا “آزاد” است. “لطیف” است. “مطلق” است. برای “مطلق”، ایمان و بی ایمانی تو یکسان است. زیرا نه ایمان تو، و نه بی ایمانی تو هیچکدام نفع و ضرری به او نمی رساند. ” لَن یَضُرُّ اللّهَ شَیئاً”. او همواره در سکون و لطافت اِعجاب انگیز خود بسر میبرد.

بدینسان همواره سرنوشت تو را باورهای تو رقم میزنند. تو همواره به مسیری میروی که به آن باور داری. حتی اگر این باور، بی باوری باشد، تو با همان روبرو می شوی. فضایت همان است. قرآن میفرماید: و اَنَّ الکافِرینَ لا مَولَی لَهُم” (کافران هیچ مولایی ندارند). چرا؟! زیرا آنها به “مولی” باور ندارند. خالی از این ایمان اند. پس برایشان نیست. آنها باید در تقدیراتشان بدون “مولی” سیر کنند. زیرا خود این را خواسته اند. پس تقدیرشان هرچه باشد نوش جانشان. و این عین آزادی است. این یعنی به خود واگذار شده اند. خود باید امور خود را تدبیر کنند… عجب هوشمندی است این ناشناختنیِ نادیدنیِ لایتناهی!

حال میخواهم برای سالکان هم از فواید باور بگویم و هم از فواید بی باوری. آنکه سالکِ حق میشود باید از “بی باوری” شروع کند. بی باوری نقطه ی آغاز است. زیرا باورهای گذشته همه تلقینی بوده اند. ذهنی بوده اند. همه شرطی شده اند. مشتی خواندنی، مشتی گفته ی این و آن بوده اند. تو خود ندیده ای، نرسیده ای، دریافت نکرده ای. در هر جامعه ای که بوده باشی از کودکی به انحاء مختلف مطالبی به تو القاء شده است. تو را به چیزی باورمند کرده اند. آن هم به چیزی که از حقیقتش بی خبری. جز تلقین دریافتی نداشته ای. به تو از خدا، یک ذهنیت داده اند. از بهشت و جهنم یک ذهنیت داده اند. حال آنکه نه خدای ذهنی، خدای حقیقی است و نه بهشت و جهنم های تلقینی، تو را به حقیقت امر رهنمون می شوند. “حقیقت” چیزی است که تنها با سلوک تو دریافت میشود. و اولین مرحله ی سلوک، “بی باوری” است. دور ریختن باورهای گذشته است. یک “تخلیه” است. باید خالی شوی. باید جا باز کنی تا نور حقیقت بر تو تابیدن گیرد. و این قدم اول، اساسی ترین قدم است. و شجاعت میخواهد. کار هر کسی نیست. سالک حق می طلبد. زیرا با این کار تو خواهی مرد. دور انداختن ذهن و ذهنیات، یک مرگ شگفت است.

سالک در این مرحله چونان یک “میّت” است که هیچ نمی داند و تسلیم وار در دست غسّال هستی قرار گرفته است. برای رسیدن به باور حق، بی باوری یک نقطه ی طلایی است. تا مرحله ی بی باوری را سلوک نکنی، وصولی در کار نیست. این همان” یَکفُر بِالطّاغُوت” است. از هر آنچه “غیر” است تزکیه شدن. این تخلیه که می گویم برای هر سالکی لازم و ضروری است. فرقی نمی کند که کجای دنیاست و دارای چه باوری است. هر که باشد باید از این وادی گذر کند. این مرحله چون حمام است. تو را از آلودگی های ذهنی بکلی پاک میکند. خوب و بد هم ندارد. این یک تطهیر کامل است. و آماده ات میکند تا از آگاهی های زنده، برخوردار شوی. تازه شوی. و در لایه ی دیگری از هستی، متولد گردی. سالک در این مرحله کاملاً بی باور است. تنها باورش همین بی باوری است. او یک “مشاهده” است. می بیند و میگذرد. او هیچ قضاوتی ندارد. بی برداشت است. او یک “نگاه” است، نگاهی که خنثی است. زیرا در این مرحله، ذهن کاملاً متوقف شده است. در این مرحله شیر خوراک بر ذهن بسته شده است. زیرا سالک قرار نیست جهان را با ذهنش ببیند، قرار است جهان را آنچنان که هست دریافت کند. پس نگاهش بی قضاوت است. تسلیم محض پیش میرود.

این بی باوری معجزه میکند. به آنی واصل می سازد اما سالک هنوز از این وصل آگاه نیست. او هنوز نمیداند که بعد از رها کردن ذهن، در چه عالَمی قرار گرفته است. او حیرت زده است. در تحیّری شگرف فرو رفته است. او باید به سلوک اش ادامه دهد، استقامت کند تا این آگاهی جدید را که به واقع یک فرا آگاهی است، بشناسد و نسبت به آن معرفتی ذاتی بیابد. در چنین کیفیتی نباید به عقب برگردد. عقبگرد برای او مرگ سیاه است. فرو شدن در تاریکی های ذهن است. سلوک الی الله، عقبگرد ندارد، بلکه یک سیر جاودانه است. همواره به پیش است. یک هماهنگی با “هستی” است، هر جا که رفت با او میرود. او “کل” را پذیرفته است. و دست از قضاوت کل شسته است. در این مرحله، هر باوری تو را متوقف می کند، از سیر باز میدارد. هر باور در این مرحله چونان زنجیری است که به دست و پای خود می بندی. تازگی ات را از دست میدهی و دوباره در باورهای خود جاخوش می کنی. پس از سلوک باز میمانی. اگر این بی باوری را که گفتم خوب بفهمی، هر آنچه “غیر” است را کنار زده ای. پس آن به آن آگاهی های مورد نیازت به موقع به تو عطا میشود. نو به نو. تازه به تازه. زنده. و آنگاه است که در خواهی یافت آگاهی های مرده، همان آگاهی های ذهنی است. محفوظاتی است که به جای رهایی، به زندانهای ذهنی می انجامد. و این همان تاریکی است. اما آگاهی های وارده در سلوک از جنس “نور” است. و همه کاربردی است. زیرا با آن زندگی میکنی، مرحله به مرحله پیش میروی و لطیفتر میگردی. یک سالک باید این روند را بشناسد. و می شناسد زیرا تمامیِ وجودِ خود را به این سلوک هیجان انگیز تقدیم نموده است. آنگاه باور حق، به یقین آمدنی است. اما این باور از جنس باورهای گذشته نیست. این یک “ایمان یقینی” است که سراپای سالک را فرا میگیرد. پس “ذُو حَظّ عَظِیم” می شود. و خودانگیخته است. از جایی نیامده زیرا همواره بوده است. این شعله ی درون است که شعله ور گشته است. عالَم صغیر، واصِل شده است. و اکنون به این وصل، آگاه است.

یک سالک حق، حقیقت را اینگونه دریافت میکند. تعریفش نمی کند، دست به تحلیل آن نمی زند بلکه آن به آن دریافتش میکند. زیرا میداند تحلیل کردن آن ناشناختنی، از دست دادنش است. وقتی این “نور”، درخشش بگیرد آنگاه است که حقیقت کتاب و پیامبری و بهشت و جهنم را در خواهی یافت. زیرا تو بعنوان عالَم صغیر، تمام حقایق را در وجود خویش دریافت کرده ای و به چشمه ات واصِل گشته ای. چه تو هر توضیح و تحلیل و تعریف و تحدیدی را بدور انداخته ای. از اختیارت دست شسته ای و با “کل” میثاق بسته ای. تو با “حقیقت محض”، با قاعدۀ “نه این است و نه آن” برخورد کرده ای. و دانسته ای که حقیقت همواره فراتر از تو و ادراک توست، و چون این مهم را دریافته ای و یار و همراه گشته ای، فطرت حقیقی خود را خواهی دید و ” کیستم” و ” چه کنم” از وجودت رخت بر خواهد بست. تو بر اساس فطرت الهی ات خودانگیخته گردیده ای، پس تمامی ارواح طیبه، دوستدار و در خدمت تو خواهند بود.

اشتراک گذاری این مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید