۵۴۱- “وَ تَحمِلُ اَثقالَکُم اِلَی بَلَدٍ لَّم تَکُونُوا بِبالِغِیهِ”
(و بارهای شما را به سرزمین هایی حمل می کنند که شما خود قادر به رساندن نبودید)
☆ به هر جا که بخواهی بروی، مَرکَب مناسب به همانجا را می خواهی. تا سر کوچه دنیا بخواهی بروی، مَرکَبی به نام بدن می خواهی. فهم چیزی را طالب شوی، مَرکَبی به نام خِرَد می خواهی. قصد عشق ورزی کنی، مَرکَبی به نام احساس می خواهی. اگر بخواهی باران شوی و بباری، بی مَرکب ابر نتوانی. حتی اگر طالب معراج شوی، مَرکَبی چون بُراق را نیازمندی… می بینی که مَرکَب ها گوناگون اند. پس قصد هر فعلی را که داشتی، ابتدا مَرکَب ات را مهیّا کن، که هر کاری را مَرکَبی است. و مَرکَب مراقبه، بی ذهنی است.
۵۴۲- “کَتَبَ اللهُ لَکُم”
(خدا برایتان نوشت!)
خداوند همچون انسان بر کاغذ نمی نویسد. او بر وجود تو می نویسد. عشق را بر قلبت، زیبایی را بر نگاهت، بخشش را به دستانت، تقدیر را بر خودآگاهیِ پیشانیت، و…
قلم زنده ی او، آگاهی اوست، و عالَم زنده، لوح اوست. گُل ها از کتابت اوست که می رویند و رائحه ی خوش می پراکنَند. مرغان از نوشتار اوست که اینچنین غزل خوانند. او بر دریا موج می نویسد و بر ابر، باران و بر ستارگان، درخشش. نیروی جاذبه، از نوشته های اوست که اینچنین کرات سنگین را می گردانَد… استعدادها و قابلیت هایِ شگفت تان را او بر وجودتان نوشته است… و نوشته های خدا، واجب است و همه ی هستی مطیع آنند. خداوند “کاتب” است. نویسندگی برازنده ی اوست. آن چه که ما می نویسیم، حرّافی است. آن چه که او می نویسد، عین زندگی است. نوشته های او جریان زندگی است. بالندگی هستی و پویایی آن است. و بهترین نوشته ی خدا، وجود انسان کامل است. همو که بار امانت همه ی نوشته ها را عاشقانه به دوش می کشد.
۵۴۳- “لا یَمُوتُ فِیها و لا یَحیی”
(در آن نه میمیرد و نه زنده می شود!)
و این وضعیتی خطرناک است. کیفیتی که نه مرگ است و نه زندگی! نه میتوان گفت که به تمامی مُرد و راحت شد، و نه می توان گفت که زنده است و زندگی می کند. این یعنی دست و پا زدنِ مدام بین مرگ و زندگی. چرخیدن در یک چرخه ی زجرآور. آیا وضعیت امروزه ی بشر اینگونه نیست؟! آیا اکنون در چنین جهنمی دست و پا نمی زند؟! یک فرزانه می داند که باید از این چرخه هزاران ساله مرگ و زندگی برون رفت. کاری که سالک فرهیخته می کند همین است. او با موت خویش بسوی حیات می رود. زیرا نیک می داند؛ تا نمیرد، زنده نخواهد شد. این قاعده کار است؛ “الَّذی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحیِین”! می بینی چه می گوید؛ اول موت حاصل می شود سپس حیات! موت به گذشته، موت به دانستگی ها، موت به خواستن ها و داشتن ها، به امیال و آرزوها، به ذهنیات اسارت بار، و به اوصاف محدودکننده و بازدارنده ی بشری. و آنگاه و تنها آنگاه است، که به ناگاه چشمانش به حقیقت آنچه هست گشوده می گردد، زنده می شود، و تولدی دوباره می یابد. تولدی بی مرگ! انسان تنها با خروج آگاهانه از چنین چرخه ای است که حیات و رستگاری را در آغوش می گیرد.
۵۴۴- بت های؛ “وَدّ، سُواع، یَغُوث، یَعُوق، نَسر”
هیچ بتی در بیرون نمی تواند موجود شود مگر آن که قبل از آن در درون وجود داشته باشد. بت ها همه از درون آدمی سر بر می آورند. پس ریشه های وجودی شان را بیاب! گفته اند که این بت ها در زمان نوح پیامبر بوده اند و بعد از طوفان همگی به زیر گل و لای رفتند؛ اما دو باره در دوره های بعدی سر از زیر خاک بر آوردند آنچنانکه در زمان پیامبر اسلام(ص) هر یک از این بت ها منسوب به طایفه و قبیله ای بوده است. می دانی چرا دوباره پدیدار شدند؟! زیرا گل و لای نمی تواند بت های درونی انسان را نابود کند! آنها ریشه در درون دارند و دوباره و چند باره در هر عصر و نسلی سر برون خواهند زد! اکنون بیایید ببینیم آیا می توانیم ریشه این بت ها را در درون انسان بیابیم؟! … گویند؛ “وَد” بتی بوده به شکل انسان! “سُواع” به شکل الهه شهوت و مرگ! “یَغُوث” به شکل شیر درنده!”یَعُوق” به شکل اسب! و “نَسر” به شکل کرکس و لاشخور! حال اگر خوب دقت کنی ریشه های وجودی تک تک شان را در یافته ای! بندگان “وَد” که بت شان به شکل انسان است؛ کسانی اند که شخص پرستند، شکل انسانی برایشان ملاک است. و برده وار در اسارت یکی به شکل خودشان به سر می برند. اینان بالاتر از انسانی که عملاً بنده اش گشته اند، متصور نیستند. و اما بندگان “سُواع”، به گواهی شکل بت شان، شهوت پرستند. بنده ی لذات و خواهش های نفسانی خویش اند. و اما بندگان “یَغوث”، پرستندگان قدرت اند، بنده ی خشونت و ارعاب و سیطره انداختن بر این و آنند. و این از شکل بت شان هویداست. و اما بندگان “یَعُوق”، اهل شهرت و ثروت اند. بت شان به شکل اسب است و اسب مظهر زینت است. اینان عاشق زینت های دنیوی و داشتن و انباشتن اند تا توجه دیگران را به خود برانگیزند. زیرا تشنه ی توجه دیگرانند. و بالاخره اصحاب “نَسر” که لاشخوران اند. مرده خورند. خود اهل شکار نیستند. اهل خِرَدورزی و خلاقیت نیستند. همواره منتظرند تا لقمه ای را از دست کسی بربایند و بی زحمت، صاحب همه چیز شوند! ای دوست، می بینی که این بت های پنجگانه هرگز از بین نرفته اند و امروزه بیش از هر زمان دیگر پرستندگان خود را دارند. و عجیب آن که هیچیک از پرستندگانشان خود را بت پرست نمی دانند! تو از این بت ها و بت پرستی ها حذر کن!
۵۴۵- “وَالنَّخلَ وَالزَّرعَ مُختَلِفاً أُکُلُهُ والزَّیتُونَ وَالرُّمّانَ…”
(و نخلستان و کشتزار خوردنی هاشان متفاوت است و نیز زیتون و انار…)!
هر تعلیمی را مزه ای است و خاصیتی. خوراک از کجا میخوری و از کدام مشرب می نوشی؟! مزاج روحی ات با هر چه سازگار باشد، همان رتبه ی وجودی توست. پوست خوران، معده ی پوست خوری دارند و همان برایشان خوب است. حال آنکه مغزخوران آن نتوانند. پس هر کس رو سوی غذای خویش می کند. ببین کدام تعلیم با روحت سازگار است، بنگر قلبت چه می گوید، راه تو و نجات تو در همان است. و این یعنی؛ هر تعلیمی غذاست. غذای خود را بیاب. اگر اهل حُبّی، میوه ی عشق را بیاب. اگر اهل احساسی، میوه ی اُنس را بیاب. اگر اهل فهم و استدلالی، میوه ی حکمت را بیاب. و اگر اهل رفتن و گذر کردنی، میوه ی رضا و تسلیم را دریاب که همه مزه ها را در خود نهان دارد.
۵۴۶- “نَرفَعُ دَرَجاتِِ مَّن نَشاءَ”
(هر که را بخواهیم به درجاتی بالا می بریم)
سالکانِ واصِل را عطایایی است الهی. برخی را کرامات و خوارق عادات عطا می کنند تا توجهات را به خدای قادر متعال باز گردانند. برخی را کلمات دگرگون کننده می دهند تا ذهنیات تاریک را به نور و روشنی دگرگون کنند. برخی را قدرت شفابخشی عطا می کنند تا بیماران را از رنج برهانند. یکی را از اسم اعظم آگاه می کنند و دیگری را از اکسیر کیمیاگری می دهند تا ارواح را از اسارت تن هایشان رها سازد… خلاصه آنکه؛ هر کس را هدیه ایست؛ چه آشکارش کند و چه پنهانش بدارد. و این سنتی الهی است زیرا هر آن که واصِل به درگاه پادشاه بزرگ هستی شود، دست خالی از آستان ذوالجلال و الاکرام باز نخواهد گشت.
۵۴۷- “وَ اَوحَی رَبُّکَ اِلَی النَّحلِ…”
(و ربّ ات بر زنبوران عسل آگاهی افکند…)
زنبوران عسل در ظاهر همان است که همه با آن آشنایند. موجوداتی که از بهترین و لطیف ترین گلها میخورند و آن را در بطن خویش به شهدی شفابخش تبدیل می کنند… اما در وجه باطنی آیه؛ مراد از “نحل” انسان های کامل اند. همانهایی که در هر آن، بهترین و لطیف ترین آگاهی ها را می گیرند و در بطن خویش آن را می پرورانند و ماحصلش را چون کلماتی شفابخش تقدیم مردمان می کنند؛ “فِیهِ شَفاءَُ لِلنّاس”!(در آن برای “همه ی مردمان” شفاست)! و دقت کن! نمی گوید که این شهد را در سرش می پرورانَد، بلکه آن را بطن اش می پرورانَد! اینچنین محصول شفابخش و کارآمدی از بطن صادر می شود! زیرا آنچه در سر پروریده شود، ذهنی است! از جنس زندگی نیست! آنچه از جنس زندگی است در “بطن” است! و بی شک “نحل” انسان های کامل اند. همچنانکه امام صادق (ع) نیز فرمود: “ماییم نحل”! و یادت باشد که به امیرالمومنین(ع) نیز “امیرالنحل” و “یَعسُوبُ الدّین” می گفتند، که هر دو اشاره به یک معنا و مفهوم است. ای دوست به فرموده آیه؛ اهل نحل، خانه هاشان را که محل پروریدن شهد معجزه آسا است، از بلندیها بر میگیرند! از جبال و اشجار و از “مِمّا یَعرِشُونَ”! زیرا این شهد نجات بخش، این کلمات زنده، دارای جوهره ای آسمانی اند. هرجایی ساخته و پرداخته نمی شوند. چرا که طعامی آسمانی است؛ “وَ فِی السَّماءِ رِزقُکُم”! پروراندن کلمات زنده و شهد زندگی بخش، در وجودهای پست و در پستی ها ممکن نیست. بلندا می خواهد. ظرفیت عظیم و سینه ای گشاده می طلبد. کار انسانهای بی ظرفیت و کم ظرفیت نیست. کار کسانی است که انشراح سینه شان اتفاق افتاده است. آن انسانهای کاملی می طلبد که قادرند به تمامیت هستی عشق بورزند و به تمامی مخلوقات خدا خدمت نماید.
۵۴۸- “کُنتُم خَیرَ اُمَّةٍ اُخرِجَت لِلنّاسِ”
(شما بهترین امتی هستید که به نفع همه ی مردمان بارز شده اید!)
کدام امت را می گوید؟! خطابش به کیست؟! دقت کن!امت ها نیز مراتبی دارند. پایین ترین رتبه اش آن است که فقط به خودیها و هم مسلکانشان می پردازند. و بالاترین رتبه اش امتی است که نفع همه ی مردمان را در نظر دارد. و این آیه شریفه از بالاترین و مفیدترین امت ها سخن می گوید. امتی که برای نفع همه ی مردمان به وجود آمده است؛ “اُخرِجَت لِلنّاس”! “برای همه مردمان”، نه طیف و گروه و طبقه ای خاص. چنین امتی تنها امتی است که همه ی مردمان را خدمت می کند، همه را تحت پوشش دارد نه فقط هواداران و هم اعتقادی های خودش را. به تعبیری جهانی است. جهانشمول است. فراگیر است. مضافاً اینکه آیه، این امت را با کلمه “خیر” یاد کرده است. و بارها در تفسیر خیر گفته ایم که “خیر” فراتر از خوب و بد است. خوبترین است و همه را شامل است. اینان امت خود خدایند. زیرا “خیر” خود خداست؛ “وَاللهُ خَیر”. و اینان “خَیرَ اُمَّة” هستند. این امت هر امتی نیست. هرچند همه امت ها دوست دارند که بگویند مراد از آن ماییم. ای کاش اینطور بود اما اینطور نیست. این امت نشانه ها دارد. و بارزترین نشانه هایش در خود آیه آمده است؛ “خیر” بودنش، و جهانی بودن و خدمتگزاریش به همه ی مردمان جهان با هر سلیقه ای که باشند.
۵۴۹- “اِلَیهِ یَصعَدُ الکَلِمُ الطَّیِّب”
(کلام پاک، بسوی او صعود می کند!)
کلام را انواع گوناگون است. کلمه ای است گفتنی، کلمه ای است نوشتنی، کلمه ای است در خیال، کلمه ای است زنده و راه رفتنی… و کلمه ای است، پاک از همه چیز. خالی از هر انگیزه و رها از هر نتیجه. این یعنی؛ مطلقاً پاک است. هیچ خواسته ای آن را آلوده نکرده است. چونان ظرفی است پاک که چیزی جز پاکی در آن نیست و جز پاکی راحامل نباشد. دریاب نکته را. اینچنین کلامی است که بسوی او صعود می کند. کلام های لفظی و کتبی و ذهنی ما آلوده اند. نفسانی اند. و بدیهی است که آلوده را به عالَم پاکی راه ندهند. کلام پاک از جنس سر و صدا نیست. ارتعاشی منبعث از خواهش و آرزو نیست. آن از جنس “صَمت” است، از جنس “خاموشی” است. از جنس “تسلیم محض” است. و تو آن را تنها در مراقبه ای اصیل و همه جانبه خواهی یافت.
۵۵۰- “نِساءُکُم حَرثَُ لَکُم”
(نساء شما کشتزار شمایند!)
غالباً از این آیه رابطه ی جنسی بین زن و مرد را گرفته و بر همین وجه به شرح و توضیح و توجیه پرداخته اند. اما جز این وجه، وجه عمیق تر دیگری نیز در کار است که ما اکنون به لطف حق به آن وارد می شویم. نسا صرفاً به معنای مادینه متعارف نیست. آن وجه مونث وجود آدمی است. منشأ حوا، خود آدم است.
“نسا” میان “ا نسا ن” است. [به شکل حروف خوب دقت کن.] وجه مونث آدمی، وجه پذیرنده و خلاق است. هر انسانی هم نیروی مذکر دارد و هم مونث. فرقی نمی کند که زن باشد یا مرد. ترکیب این دو نیروست که در هر سطح و لایه ای از آگاهی، خلاقیت به وجود می آورد. حال دقت کن! وقتی من تحت تعلیم استادی مثلاً قرآن قرار می گیرم، به واقع کشتزار او شده ام. او کلمات زنده و زندگی بخش را چون دانه ای در وجود من می کارد. و همانطور که جسمم را آفریده اند، روح و جانم را نیز چون گلستانی با انواع اشجار و ثمرات به ظهور می رساند. تعالیم الهی، چون دانه اند که در زمین های مستعد کشت می شوند. بهترین زمین کشت، وجودی است که تسلیم است، که پذیراست. اهل کفر و انکار نیست. پس اساتید الهی در هر زمان و از هرجا بر کشتزارشان وارد می شوند؛ گاه از طریق کلام، گاه از طریق نگاه روح، گاه از طریق ورود به رویاهایشان،… و دانه های الهی را در زمین های مستعد وجود می کارند و یکی یکی شکوفا می کنند تا بر گلستان خداوند به لطف خودش افزوده باشند.
۵۵۱- فَکَذَّبُوهُ فَاَنجَیناهُ”
(پس تکذیبش کردند و ما نجاتش دادیم!)
عجب کلام زیبا و حکیمانه ای! “تکذیبش کردند و ما نجاتش دادیم”! این تکذیب مایه نجات است! پس بدنبال تاییدگرفتن از این و آن نباش. زندگی ات را بر اساس تایید دیگران بنا نکن که در قاموس الهی گاه این تکذیب دیگران است که باعث نجات می شود. نشانه ی آن کس که سالک حق است، تکذیب کردنش توسط باطل است. و این نشانه ای قطعی است. پس آنگاه که به جریان حق وارد آمدی، از تکذیب شان نترس، بلکه آن را نشان نجات خود بدان. انتظار تایید دیگران را داشتن و بخاطر تایید دیگران زندگی کردن، یک ضعف بزرگ است. دلیل بر حقارت است. بدان که “حق”، تاییدش در خودش و با خودش است و نیازی به غیر ندارد. و بدان که برای حق پرست، تایید خود حق کافیست.
۵۵۲- “وَ اَعِدُّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّةِِ”
(و مهیّا کنید برایشان آنچه در امکان و توان دارید!)
برخی مفسرین در فهم این آیه شریفه صرفاً بر این وجه رفته اند که یعنی؛ بروید بدنبال قدرت دنیوی و خود را به انواع تسلیحات رعب آور دنیا مجهز کنید. حال آنکه حقیقت این آیه شریفه عمیق تر، و در ارتباطی معنوی با آخرت و جهان پس از مرگ است. آنگاه که عملکرد بدمان، ظلم ها و خطاهایمان، تجسم یابند و چون سایه ها و اشباحی بی رحم تعقیب مان کنند، و ما هیچ توان و توشه ای در مقابله با آنها نداشته باشیم، مقهور و منکوب تاریکی خواهیم شد. چه آخرت دار عمل نیست، اینجا دار عمل است. آخرت را دار حساب گویند. فلذا ما باید با نیّات و اعمال خیر مان از همینجا توشه و توان بر گیریم، باید از همینجا خود را مجهز به نیروی تقوا و آراسته به نور توحید کنیم. راهی در پیش است که نیاز به توان و توشه ای مناسب دارد. و هیچ اسبی تیز تک تر از تقوا نیست، هیچ زره ای بهتر از “لباسُ التَّقوی” نیست، و هیچ قوّه ای قدرتمند تر از توحید، دشمنان کمال آدمی را فراری نمی دهد. این قدرتِ نور الهی قلب ماست که تاریکی های آنسو را روشن می کند و لشکریان وسوسه را می تارانَد. سلاح اصلی مومن، نیایشِ در وصل اوست. “الدُّعا سِلاحُ المُؤمِن”. دقت کن! این به آن معنا نیست که در دنیا در برابر باطل باید ضعیف بود و یا ضعیف عمل کرد. بلکه بدان معناست که پیش از هر چیز باید “نور خیر” را به درون کشید و خود را به آن مجهز نمود. نور زنده و نجات بخش که نباشد هر تمهیدی برای حفظ خود باطل و ناکارآمد است. و باز دقت کن، در ادامه این آیه سخن تیغ و شمشیر و سرنیزه و امثالهم نیست، سخن از اسب است که خود نماد “خیر” است، نماد شکوه و عظمت و راهواری است. اسب در هر جای قرآن که بدان اشاره شده است به همین معانی است. این آیه ترویج خشونت نیست. تبیین عظمت روحی و اقتدار باطنی است. و چنین عظمت و شکوهی است که تاریکی ها را در هر عالَمی می تارانَد و سالک را می رهانَد.
۵۵۳- “الرَّحمن عَلَی العَرشِ استَوی”
(رحمن بر تخت فرمانروایی استیلا یافت!)
دقت کن! از میان این همه اسماء الهی، این “رحمن” است که بر تخت فرمانروایی استیلا می یابد. نه شدیدالعذاب، نه شدیدالعِقاب، نه منتقم، نه ضار، نه مُضِل، و نه…
و این نکته ای در خور تأمل است. این رحمت مطلق الهی است که فرمانرواست، که حاکم است، که آفریننده است. جهان هستی بر اساس رحمت شکل گرفته و تحت حاکمیت رحمت واسعه است که به پیش می رود. اهل عشق و رحمت باش. عِبادُ الرّحمن باش. آنها که اهل نفرت و خشونت اند، به دست خویش، خود را از پناه رحمن خارج کرده و رو سوی بدترین فرجام ها نهاده اند! تو از آنان نباش و خدای رحمن را دریاب! او را بنده باش، استیلای او را بر قلبت بپذیر، و تحت هیچ عنوان از حوزه ی رحمت اش بیرون نرو. بدان که ایمان به مفهوم این نوزده حرف این آیه شریفه همچون ایمان به مفهوم نوزده حرف بسم الله الرحمن الرحیم، خلاصی از آن نوزده زبانیه آتش [عَلَیها تِسعَةَ عَشَر] است و خود موجب وصال.
۵۵۴- “و لَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلتَحِداً”
(و هرگز جز او پناهی نخواهی یافت)
حقیقتاً برای مخلوق هیچ پناهی جز خود خالق نیست. پناه های ذهنی و وهمی ما همه فرو ریختنی اند. هر کس و هر چیزی که در زندگی به آن تکیه داشته ایم به گاه مرگ، محو و نابود می شوند. نه داشته ها و نه انباشته ها هیچکدام شان پناه ما نیستند. آنها براحتی در غربتی فراگیر ترک مان می کنند. تنها این خالق است که با مخلوق می ماند. از اول هم جز او نبوده است و ما چشم بینا نداشتیم. سالک فرزانه آن است که دوستی با این زنده ی جاودان را -آن به آن- محکم و پا برجا بدارد.
۵۵۵- سه آیه در قرآن وجود دارد که چونان یک معادله ی اسراری است و تو را دعوت به اندیشه می کنند:
“وَاللهُ خَیرَُ وَ اَبقی” (خدا، بهتر و باقی تر است)
“وَ ما عِندَاللهِ خَیرَُ وَ اَبقی” (آنچه نزد خداست، بهتر و باقی تر است)
“وَ رِزقُ رَبِّکَ خَیرَُ وَ اَبقی” (و رزق پروردگارت، بهتر و باقی تر است)
دقت کن! یک طرف معادله “خَیرَُ وَ اَبقی” (=بهتر و باقی تر) است که در هر سه آیه، مشترک و یکسان است. اما طرف دیگر معادله، سه کلام است که متفاوت می نمایند. یکبار خودِ خدایند، یکبار آنچه نزد خداست هستند، و یکبار رزق پروردگارند! من هیچ پاسخی نمی گویم، بلکه تنها تو را به مراقبه ای اصیل برای فهم این معادلات تساوی گونه دعوت می کنم. تنها بدان که “خَیرَُ وَ اَبقی” از اسماء بزرگ الهی اند، پس واژه صرف شان مپندار.
۵۵۶- “رَبِّ اَوزِعنِی اَن اَشکُرَ نِعمَتَکَ”
(پروردگارا! راه شکرگزاری نعمت هایت را بر من بگشای!)
ما نحوه ی شکرگزاری را بلد نیستیم. یاد نگرفته ایم. فکر می کنیم همین که بگوییم خدایا شکر، کار تمام است. شکرگزاری های ما یک بازی ذهنی است. واقعیت ندارد. حال آنکه “شکر” از مقوله ی واقع است. شکر یک عمل است. “وَاعمَلُوا آلَ داوُودَ شُکراً”. عملی متناسب با همان نعمت! هر نعمتی شکری دارد که در دل همان نعمت نهفته است. اگر چشم و گوش داری باید آنها را برای دیدن و شنیدن بهترین ها بکار بندی. اگر زبان داری باید بهترین سخن را بر زبان آری. اگر ثروت داری آن را به بهترین راه بیندازی و قس علی هکذا… نعمات و برکات الهی محبوس شدنی نیست، توسعه یافتنی است. نمی توان آن را دفن کرد، نمی توان انحصارگرا بود. نعمات الهی با خودخواهی و تکخوری جور در نمی آید. اگر آگاه شده ای باید آگاهی را توسعه دهی. اگر توانمند شده ای باید گره گشای کار دیگران باشی. اگر مستجاب الدعوه شده ای باید دعایت را در خیر و صلاح خلق خدا بکار بندی. اگر هدایت شده ای باید آن را به جریان اندازی. اگر خدا را دوست داری باید دوست داشتن را ترویج کنی و از نفرت بپرهیزی… شکرگزاری یک عمل است. عملی که فهم و درایت می خواهد. توفیق الهی می طلبد. آن کار هر کسی نیست. آن یک مقام بزرگ است که باید با سلوک به آن رسید. به آیه دقت کن! شکرگزاری را به دعا از خدا طلب می کنند! همچنانکه علم و آگاهی را به دعا از خدا طلب می کنند! همچنانکه عاقبت بخیری را به دعا طلب می کنند!
۵۵۷- نگاهی دگر به “لا اله الا الله”
☆ در ذیل چند معنا از مفهوم لا اله الا الله می آید که هر کدام بیانگر میزان معرفت صاحب آن است:
۱ – لا اله الا الله یعنی هیچ معبودی جز خدا نیست. در این تعریف، نکته بر سر عبادت است.
۲ – لا اله الا الله یعنی هیچ فاعل و تاثیرگذاری جز خدا نیست.
۳ – لا اله الا الله یعنی هیچ وجودِ حقیقی جز خدا نیست.
۴ – لا اله الا الله یعنی هیچ مرجع و ملجأیی جز خدا نیست.
۵ – لا اله الا الله یعنی هیچ خدایی نیست، و این مفهوم هیچ خدایی نیست، است که منجر به خدای بی وصف و لا یُدرَک می شود. اینان به خلأ و حیرتی عظیم می روند.
۶ – لا اله الا الله یعنی هیچ خدای جزئی و مجزا نیست و آنچه هست کل کامل است.
۷ – لا اله الا الله یعنی روند فنا به بقا. یعنی آغاز موت، یعنی نفی همه چیزها. نه خودت، نه جهان پیرامونت، نه ذهنت، نه برداشت و معرفتت. پس آنچه که باقی می ماند همان غیرقابل وصف است که اصل بقاست، که خداست.
۸ – لا اله الا الله یعنی جمعِ هست و نیست. هست و نیست با هم و تواَمان. واحدی فراتر از هست و نیست مجزا. لا اله الا الله از دوازده حرفِ دو منظوره -سلبی و ایجابی- تشکیل شده که خود ریشه در سه حرف تکرار ناشده دارد؛ “ا” ، “ل” ، “ه”. [بقیه حروفش تکراری است]. لا اله الا الله مُخَلَّص اش “اله” واحد است.
۹ – لا اله الا الله یعنی رهایی از قید هر نوع بندگی. یعنی خلاص شدن از هر نوع تعلق و وابستگی. یعنی آزادی. زیرا آن خدایی که آخر جمله اثبات می شود، خود مطلق آزادی است. و بندگیِ آزادی کردن، آزادگی می آورد. این جمله ی اسراری کلید رهایی از هر نوع بردگی و خفقان است. از این منظر؛ گویندگان حقیقی لا اله الا الله فقط آزادگان هستند و دیگران فقط آن را تلفظ می کنند.
۱۰ – لا اله الا الله یعنی ترک چندگانگی، یعنی هجرت از تشتّت و پراکندگی، و ورود به کیفیت یگانگی و یکپارچگی.
۵۵۸- “اِن تَتَّقُوااللهَ یَجعَل لَکُم فُرقاناً”
(اگر خدا را [برای خود] صیانت کنید، او قوّه ی تمیز حق از باطل را عطایتان می کند)
به چند نکته برای فهم بهتر ترجمه دقت کن:
۱ – تقوا همه جا به مفهوم پرهیزکاری نیست و در اینجا یعنی در فعل “تَتَّقُوااللهَ”، نیز پرهیز کردن معنا نمی دهد زیرا در این صورت ترجمه آیه می شود؛ “اگر از خدا پرهیز کنید، او…”!!
۲ – ترجمه کردن “اِن تَتَّقُواللهَ” به؛ “اگر تقوای الهی پیشه کنید” هم خالی از اشکال نیست، زیرا “اللهَ” در این جمله، مفعول فعل “تَتَّقُوا” است. حال آنکه “تقوای الهی” یک اضافه ترکیبی است و در اینجا افاده ی مفعولی ندارد.
۳ – ترجمه کردن آن به؛ “اگر از خدا بترسید، او…”، اگرچه ظاهری منطقی می گیرد اما اشکال دیگری پیش می آید و آن اینکه تقوا به معنای ترس نیست. ترس، واژگان قرآنی خود را دارد.
می ماند “صیانت کردن و تَحفّظ”، که البته معنای اصلی خود تقوا نیز هست. اگرچه ترجمه ی فوق الذکر تا بحال متعارف و مرسوم نبوده، اما راستش را بخواهی، آن به حقیقت آیه، هم ظاهراً و هم باطناً نزدیکتر می نماید، همچنانکه در حدیث نبوی نیز آمده: “اِحفظِ اللهَ یَحفظکَ” (خدا را حفظ کن تا او نیز حفظ ات کند). ای دوست! حفظ کردن خدا، یک هنر است، و سالکان این هنر را در سلوک شان می آموزند. زیرا نیک می دانند که این خدا، قهار هم هست و قهر می کند! سالک می داند که معشوق را باید با عشق و تسلیم و توجه، حفظ کرد و از برای خود صیانت نمود. نباید گذاشت با ندانم کاریها و حماقت هایمان، نظرش برگردد و ما را ترک کند و به خودمان واگذارد! “وَاتَّقُوااللهَ” یعنی خدایت را با عشق و اخلاص صیانت کن. حفظش کن. داشته باش اش. اگر بتوانی او را برای خود داشته باشی، او توانایی شناخت حق از باطل را به تو عطا می کند. آن که خدا را دارد، نور خِرَد را دارد و فریب هیچ امر موهومی را نمی خورد. با داشتن خدا، تو آگاه می شوی، به آگاهی او. می فهمی به علم او. در می یابی به بصیرت او. زیرا تو “او” را در خود و با خود داری! پس ای دوست، اگر خدا را داری، خوب حفظش کن. محترمش بدار. و اگر هنوز او را نداری، چنان خودت را برایش جذاب و خواستنی کن تا بسویت آید و رفیق راهت شود.
۵۵۹- “وَ کانَ اللهُ عَلَی کُلِّ شَیءِِ رَقیباً”
(خداوند بر هر چیز مراقب است)
خداوند خود اهل مراقبه است. او با مراقبه است که مراقب است. اصل و حقیقت مراقبه نزد اوست. اینطور نیست که مراقبه فقط خاص انسان باشد. آن کیفیتی الهی است. پیامبر خدا هم اهل مراقبه است؛ اِنِّی مَعَکُم رَقِیب” (من همراه با شما مراقبم). و مراقبه، تعقل و تفکر و تمرکز ذهنی نیست. آن یک حضور زنده و هشیارانه است. یک بیداری واقعی مِنهای ذهن و مقولات ذهنی است. و دقیقاً از این روست که در مراقبه یک حفاظت همه جانبه نهفته است. اقتداری راستین نهفته است. زیرا در مراقبه، تو وصل به سر منشاء هستی گشته ای. به حقیقت محض. حقیقتی که در هر کجا و ناکجا حضوری زنده دارد. تعقل و تفکر و دیگر رتبه های ذهنی، همگی برای مراقبه نوعی حجاب اند. مانع اند. مراقبه یعنی خروج از همه ی اینها. مراقبه روندی دیگر است. آگاهی ای که مراقبه عطا می کند از نوع آگاهی های ذهنی نیست. آن یک شهود زنده و در حال است. راستش را بخواهی؛ بزرگان “مراقبه” را از خودِ خدا یاد گرفته اند. ای دوست، “رقیب” ۳۱۲ است و تو با مراقبه سیصد و سیزدهم (۳۱۳) می شوی.
۵۶۰- “یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا اِن هذا اِلّا اَساطِیرُ الاَوَّلِینَ”
(و منکران حقیقت گویند؛ این چیزی جز اساطیر پیشینیان نیست!)
“اسطوره زدایی سالکانه”
امروزه ذهن بشر گرفتار اسطوره بازی است و باید اسطوره زدایی شود. زیرا اسطوره ها خود را تکرار می کنند. آنها تضاد می آفرینند و ماجراهای خود را در هر دوره، آن هم در یک چرخه ی بی حاصل مکرر می نمایند. تو با اسطوره ها هرگز نمی توانی نو باشی. نمی توانی تازه و پویا باشی. نمی توانی خودت باشی. اسطوره ها ابتدا و انتهای قصه هایشان مشخص است. تو با اسطوره ها در یک الگوی معین و محدود به دام می افتی و تراوت زندگی ات را از دست می دهی. قرآن به “اساطیر الاولین” نگاهی مذمت بار دارد. قرآن مُبَلّغ اسطوره نیست و دعوت به اسطوره پردازی نمی کند. زیرا نیک می داند که حرکت در صراط مستقیم با وجود اساطیری که چرخشی خود را تکرار می کنند، ممکن نمی نماید. امروزه ضمیر ناخودآگاه بشر گرفتار قصه های اسطوره های تاریخی است. بسیاری از شروری که امروزه در جهان می بینی از همینجا نشأت می گیرد. و این خطری جدی و خانمان برانداز است. یک سالک اجازه نمی دهد که هیچ اسطوره ای بر او خدایی کند. خدای سالک، خدایی آزاد از همه ی بندها و تعلقات است. خدایی است که حتی تجلیّاتش تکراری نیست؛ “لا تَکرارَ فِی التَّجَلِّی”.