۲۴۱- “مُهاجِرَاً اِلَی اللهِ”
(مهاجری بسوی خدا)
از شهر تنگ و تاریک خویش هجرت کن و رو سوی شهر خدا نما. که بسیاری از ارواح بندشان به تو بند است و در انتظار باز شدن منفذ عروج این پا و آن پا می کنند. حقیقت نجات، به هجرت تو بسته است. مردانه هجرت کن. همه ی شهرها را پشت سر گذار که شهر خدا شبیه هیچکدام از شهرهایی که می شناسی یا شنیده ای، نیست. شهر خدا، همه جاست، بی عرض و طول است، پهنایش از وسعت آسمانها و زمین بیشتر است، مدینة السلام است، شهر دوستی و محبت، شهر “صلح کل” است. با هجرتی زیبا، منفذ آسمان را بگشای و ارواح مستعد و آماده ی پرواز را با خود ببر و از این مرداب تاریک و پر رنج و درد خلاص شان کن.
۲۴۲- “اَتأمُرُونَ النّاسَ بِالبِرِّ وَ تَنسُونَ اَنفُسَکُم وَ اَنتُم تَتلُونَ الکِتابَ اَفَلا تَعقِلُونَ”
(آیا مردم را امر به نیکی می کنید و خود را فراموش می کنید، با اینکه شما کتاب خدا را هم می خوانید؟! آیا هیچ نمی اندیشید؟!)
این یک هشدار جدی برای همه ی ریاکاران و مزوّرانی است که ظاهری دینی به خود گرفته و با شعارهای فریبکارانه مردمان را در رنج و عذاب انداخته تا خود بیشتر و فزونتر برخوردار باشند. اینکه جمعی به مردمان آمرانه مدام بگویند که شما نیک باشید و خود هر روزه در شرّ و بدی فرو روند، دقیقاً ضد تبلیغ و ضد قرآن است. واعظ غیر مُتَّعظ، نابود کننده است و احیاگر نیست. پیام آیه آنچنان واضح است که امروزه در این جهان تاریک و حماقت زده، نیاز به هیچ توضیحی ندارد جز آنکه، هشدار این آیه شریفه تنها مختص حوزه ی اسلام نیست بلکه همه ادیان و همه ی اهل کتاب را شامل است. زیرا در آیه، سخن از کتاب آسمانی است. هیچ کس در حوزه ی هیچ دینی نمی تواند از کلام نیک خداوند سوء استفاده کند، که اگر چنین کند، بدون شک تاوان سنگینی را پرداخت خواهد نمود.
۲۴۳- “صیحه”
“صیحه”، ارتعاش صوت است. اما نه هر ارتعاشی. برخی فکر کرده اند که آن به معنای هر فریادي است، اینطور نیست. آن “صیحه”ای که در قرآن آمده، یک ارتعاش هدفمند و کارآمد است. در جهان، هر چیزی ارتعاش خود را دارد. به واقع همین ارتعاش است که کیفیت وجودی اش را مشخص می کند. ارتعاش وجودی هر شیء، مثل اثر انگشت هر شخص، منحصربفرد است. از میان همه ی این ارتعاشات، ارتعاشی وجود دارد که ارتعاش مادر است. اصلی است. آن ارتعاش، توانایی تاثیری گذاری بنیادی در هر موجودی را داراست. درست مثل یک فرآیند شیمیایی، می تواند ترکیب وجودی آن شیء را تغییر دهد. تغییری که اساسی است. گاه این نوع از ارتعاش می تواند، جان موجودی را بگیرد، و گاه توانایی آن را دارد که جان را به او باز گرداند. چنین ارتعاشی، هم قدرت ویرانگری و هم قدرت سازندگی را به وفور دارد. پس آنگاه که ارتعاش کسی یا چیزی، یعنی نت های وجودیشان را بهم ریزد، چون یک ویرانگر ظاهر می شود. و آنگاه که نت های وجودی کسی یا چیزی را تقویت کند، چون حیات بخش، ظاهر شده است. دقیقاً از این روست که گفته می شود؛ در “صور” دو مرتبه دمیده می شود، یکبار جان همه گرفته می شود، و بار دوم، جانها بازگشته و موجودات زنده می گردند. مقوله ی صوت و کلمه، در علوم باطنی بسیار مهم و اساسی است. علم مادر است و با آن کارهای اساسی بسیاری صورت می گیرد. در کتاب مقدس آمده است که ویرانی دیوار “اریحا” به وسیله ی موسیقی اتفاق افتاد. البته مراد از این نوع موسیقی، این موسیقی های متعارف و شناخته شده نیست، اینها مشتی سر و صداست که غالباً بر اساس احساسات افسارگسیخته به وجود می آیند. اما آن ارتعاشاتی که در علوم باطنی از آن سخن میرود، یک علم باطنی دقیق و حساب شده است که به واسطه آن، ارتعاشات وجودی هر موجود را آنچنان که بخواهند تغییر داده و کیفیتی دیگر از حیات را به آن القاء می کنند. یک موسیقیدان ظاهری، از نت های ظاهر، با خبر است اما نت های باطن را نمی شناسد. او نمی داند که ارتعاش وجودی یک دانه ی ارزن و یا یک درخت چیست و کدام است، چه رسد به ارتعاشات وجودی انسان. یک ارتعاش شناس باطنی دقیقا می داند که ارتعاشات وجودی اشیاء کدام است و چگونه و با چه نتی و چه طول موجی میتوان بر آنها تاثیری هدفمند داشت. این علمی دیگر است، اسراری است و شاید در جهان، چند نفری از آن مطلع باشند. و بی شک آنها همان صاحبان روح های بزرگ اند …
۲۴۴- “اَتَستَبدِلُونَ الَّذِی هُوَ اَدنَی بِالَّذِی هُوَ خَیرٌ اِهبِطُوا مِصرَاً”
(آیا آنچه را که بهتر است با چیزی که پست تر است، عوض می کنید! به مصر هبوط کنید!)
این آیه یک تنبیه و توبیخ است برای دنیازدگان! “مصر” در لغت به مفهوم حاجز و مرز میان دو چیز است. نوعی برزخ است. اشاره به دنیایی است که مابین نور و ظلمت است. خاکش سیاه است! مصر کیفیت دنیازدگی است. کسانی که به سرزمین مقدس دعوت شده اند چنانچه هوای آنچه را که پشت سر گذاشته اند، در دل بپرورانند، به ناچار باید دوباره به آن سقوط کنند. اینان کسانی اند که چیز بهتر را به چیزی پست تر عوض کرده اند “اَتَستَبدِلُونَ الَّذِی هُوَ اَدنَی بِالَّذِی هُوَ خَیرٌ” (آیا چیزی را که بهتر است با چیزی که پست تر است، عوض می کنید؟!). این قانون هماهنگی است؛ هر کس هر چه را دوست داشته باشد به همان مرتبه نزول خواهد نمود. ای دوست! مصرِ دنیازدگی، منطقه ی حساس و در عین حال خطرناکی است. سالک یا باید مردانه از آن دل کنده، خروج کند و به حیاتی پاکیزه دست یابد، و یا در آن رسوب شود و لقمه ی تاریکی گردد. مقام انسانی، چون پل است، یا باید به آنسوی پل رَوی و به انسان نورانی بپیوندی، یا به عقب باز گردی و به مقام حیوانیت هبوط کنی.
۲۴۵- “اَنَّ اللهَ یُبَشِّرکَ بِیَحیَی مَصَدِّقَاً بکَلِمَةِِ مِنَ اللهِ”
(خداوند، تو را به یحیی، همانکس که کلمه ای از خدا را تصدیق می کند، بشارت می دهد!)
عجب اسم والا و زیبایی! “یحیی” کسی است که “زنده” است. و این زنده بودن، تمام ماجراست. همه ی عظمت و قداست او به همین زنده بودن است. چه این “زنده” است که میتواند “کلمه ی خدا” را تصدیق کند. زیرا “کلمه ی خدا” نیز خود زنده است. “عیسی مسیح” است. و زنده، زنده می طلبد. مرده نمی تواند زنده را تصدیق کند. تایید مرده، ارزشی ندارد! آن که در تاریکیهای نفس خویش بسر می برَد، آنکه در قبرِ ذهنیات خویش مرده است، کجا توانایی شناخت کلمه ی خدا را دارد، تا بخواهد آن را تصدیق کند؟! و این اسم زنده که تصدیق کننده ی زنده است، خاص “یحیی” است، اسمی که پیش از او بر کس دیگری ننهاده اند. هم “اسم” است، هم “فعل”! پُر از “فعلیّت” است! وجودش، فَیَضانِ حیات است. او زنده به حقیقتِ زنده است. و چنین کسی نیازی به ارائه معجزه ندارد. او در میان پیامبران بزرگ، از معدود روح های بزرگی است که معجزه نمی آورد، زیرا معجزه خودِ اوست! معجزه ی حقیقی، همین “حیّ” بودن است. تمام داستان همین است. لذا بشدت ساده و معمولی است. او چنان اهل زهد است که حتی از ارائه اعجاز و خوارق عادات نیز پرهیز می کند. بسادگی زندگی می کند، و به سادگی در راه حق، سر می دهد و شهادت را می پذیرد. چنین کسی هرگز نمی میرد زیرا پُر از زندگی است. سرشار از حیات است. او از نوادر کسانی است که پیش از آنکه شهید شود، شهید بوده است! او گواهی خودش را، شهادتش را، در زمان حیاتش داده است! زیرا شهادت چیزی جز تصدیق “کلمه ی خدا” نیست! و عجب نیست که پیامبر اسلام(ص) در میان پیامبران الهی، “یحیی” را بسیار می ستودند و بسیار دوست داشتند. “یحیی” از حُنفاء است، از یگانه پرستان بزرگ است، اهل پاکی است، اهل “سُبّوحٌ قُدَّوسٌ” است. کارش با “آب” است، با آبی که نماد پاکی و نرمی است. آبی حیات بخش که جاری کننده ی زندگی است، متواضع است و تسلیم. برای همین است که صابئین راستین، همانها که در جستجوی پاکی و رهایی اند، او را مقتدا و پیشوایشان گرفته اند.
۲۴۶- “فَاَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ”
(به هر طرف رُوی کنید، همانجا رُوی خداست!)
ای دوست! وقتی درون کعبه باشی، وقتی به خانه وارد شده باشی، دگر جهت قبله معنایی ندارد! به هر سو که خواستی نماز بگزار. زیرا درون خانه، دوئیت گم شده است و فاصله ها از بین رفته است و دوگانگی رخت بر بسته است. چه در مرکز الوهیّت، جهت بی معناست. جهت آن کس دارد که بیرون مرکز است! آنگاه که با سلوکی خالصانه نور خدا را در اعماق قلب خویش بیابی، همه ملائکه مقرّب را در حال تسبیح و تقدیس خواهی یافت و همه ی جهانها را به مشاهده خواهی نشست. نکته تنها رسیدن به این فطرت الهی اسرار آمیز است که همه ی جهانها و همه ی آگاهی ها در آن سرشته شده است.
۲۴۷- “فَأعتَرَفنا بِذُنُوبِنا”
(به گناهانمان معترفیم!)
اعتراف به خطاها و بدکرداری ها، یک مرحله مهم و ضروری در سلوک قرآنی است. آنکه از مرحله ی اعتراف گذر نکرده است، هنوز در راه رشد قدم نگذاشته است. سالک باید و لو یکبار هم که شده، شجاعانه زندگی اش را مرور کند و تمامی خطاها، گناهان و بدکرداری هایش را به یاد آورد و در خلوتی جانانه در پیشگاه خداوند، به تمامی آنها اعتراف کند. این اعتراف کردن، خود یک تخلیه محسوب می شود. به تعبیری ساده تر، سالک با بیان اعتراف، آنها را از وجودش بیرون می ریزد و خود را از شر همه ی آن پلیدی ها و زشتی های گذشته، خالی می کند، و اینچنین از سدشان عبور می نماید. سدی که مانع ورود به مرحله سبحانی است. ای دوست، تنها مغروران هستند که اعتراف را وقعی نمی نهند و در پیشگاه خداوندی زبان به آن نمی گشایند. این اعتراف کردن توفیق می خواهد، یک ارزش والاست. حال آنکه متکبران، آن را ضعف می پندارند، و اتفاقاً همین برداشت شان است که آنها را روز به روز به دوزخی دهشتناکتر سوق می دهد.
۲۴۸- “فَلَا اقتَحَمَ العَقَبَةَ وَ ما اَدریکَ ما العَقَبَة فَکُّ رَقَبَةِِ”
“اما او از آن گردنه عبور نکرد! و تو چه دانی که آن گردنه چیست؟! آزاد کردن برده است!”
در سلوک گردنه ای است که اگر کسی موفق به عبور از آن شود، “راه” را طی کرده است. به “حریّت” رسیده است. و آن آزاد کردن برده است! شاید بگویی اکنون در قرن بیست و یک، که برده ای وجود ندارد، تا آزادش کنیم! اشتباه می کنی. این توهّمی است که بسیاری دیگر نیز دچارش گشته اند. عصری را که در آن بسر می بریم، اوج برده داری های پیچیده و نوین و رنگارنگ است. برده داری این عصر، روی برده داری های قرون گذشته را سپید کرده است. برده داری های ایدئولوژیکی، برده داری از طریق القاءات آرمان گرایانه، برده داری های بانکی، برده داری از طریق مواد مخدر، برده داری های جنسی، برده داری از طریق ورزش های پولساز، برده داری از طریق برانگیختن احساسات و عواطف، برده داری از طریق ایجاد رعب و وحشت، برده داری از طریق خواب های مغناطیسی،… و بالاخره در یک کلام بردگی ذهنی که مادر همه ی این بردگی ها محسوب می شود. می بینی که بردگان بسیارند. برای آزاد کردن، اول باید خود آزاد شوی. “مُخلَص” شوی. از انواع بردگی ها خلاص شوی. از تعلقات رها باشی. بی خواهش و بی آرزو گردی. باید اول، خودت را بِرَهانی تا رهاننده شوی. و تو اینگونه از گردنه ای که قرآن می فرماید، عبور میکنی. اینگونه از این چرخه ی رنج می رهی …
۲۴۹- “قَد دَخَلُوا بِالکُفرِ و هُم قَد خَرَجُوا بِهِ”
(با انکار داخل شدند و با انکار نیز برون رفتند!)
آن که قبلاً نتیجه گیری اش را کرده است، آن که پیش ذهنی اش را دارد، آن که در انکار غوطه ور است، حتی اگر با “حقیقت زنده” هم روبرو شود، آن را نخواهد شناخت. چنین کسی تنها با همان انکار خود روبرو خواهد شد و دستاوردی جز پیش داوری اش نخواهد داشت. زیرا حقیقت چون آینه عمل می کند و تنها چهره ی خودت را به تو نشان می دهد. خوب باشی، خوب خواهی دید، همچنانکه اگر پیشاپیش شیطانی بینگاری اش، او تو را با همان شیطانی که انگاشته ای روبرو خواهد کرد. این خاصیت آیینگی حقیقت است. داستان به همین سادگی است، تو همواره با نیّات و اندیشه های خود روبرو می شوی. از این روست که خداوند فرمود؛ من نزد گمان بنده ام بسر می برَم! “اَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی”.
۲۵۰- “نارُ اللهِ المُوقِدَة”
“آتشِ برافروخته ی خدا!”
در باره “آتش خدا” چه تصور کرده ای؟! آن را با آن دوزخ های ذهنیِ که به تو القا کرده اند اشتباه نگیر! اینجا حکایتی دیگر است. خدایی که مطلقیّت عشق و رحمت است، خدایی که مملو از رحمانیّت و رحیمیّت است، آتشش نیز جز رحمت نمی تواند باشد. زیرا ذاتی که سرشار محبت و رحمت است، جز محبت و رحمت از آن برون نمی تراود. این آتش عشق است که غیر را در وجود سالک می سوزاند و او را با کیمیاگری اش خلوص می بخشد. این آتشی است که بر قلب ها سیطره دارد. از درون شعله ور می کند. و این کوره ی کیمیاگری خداوند است. آتش آن شجره برای موسی، کجا آتش دوزخ بوده است؟! آتش ابراهیم کجا آتش دوزخ بوده است؟! ای دوست، دوزخ آنجایی است که غیر او را در ذهن می پرورانی، غیر او را تکیه گاه خود کرده ای! “آتش خدا”، معبر عبور به مطلقیّت رحمت و حریّت است. قدر این آتش را بدان؛ اصلاً بدنبال آن باش! که بزرگان بسیاری با آن سوختند و به وصل رسیدند!
۲۵۱- “سَخَّرَ لَکُم ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الاَرضِ”
(خداوند، آنچه که در آسمانها و آنچه که در زمین است را تحت تسخیر شما قرار داده است!)
وجه تمایز انسان با تمامی موجودات دیگر – حتی ملائکه – این است که انسان برخوردار از قدرت تسخیرکنندگی وسیع و همه جانبه است. دقت کن، میفرماید؛ “آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است”! و این نکته ای قابل تأمل است. این تسخیر شامل هر چیزی است، از جمله؛ تسخیر جامدات، گیاهان، حیوانات، موجودات غیرارگانیک و حتی در خدمت گرفتن ملائکه ارضی و سماوی است. مبحث “تسخیر” از مباحث مهم باطنی است و یک سالک، برای آنکه به چنین توانمندیِ خداداده، آگاه شود، و در راه سلوکش از آن بهره مند شود، پیش از هر چیز باید بتواند اعضا و جوارح خودش را تسخیر کند و تحت سیطره در آورد. زیرا اینها نزدیکترین چیزها به او هستند. باید بتواند دست و پای خویش را تسخیر کند، چشم و گوش خود را تسخیر کند، و در یک کلام، احساس و اندیشه خود را به تسخیر در آورد. او باید افسار گسیختگی نفس اماره را به کنترل خویش در آورد. این امری لازم و ضروری است. آنکه نتواند نفسش را رام کند، رام کردن هر چیز دیگری ناممکن جلوه می کند. و بالعکس، آن که نفس خود را مالک شود، بدون شک تمامی جهان را به خدمت خویش در آورده است. این از آن روست که عالَم کبیر در تو سِرشته شده و هر بخش از وجودت، در ارتباط و تعامل با بخش های دیگر هستی است. تسلط بر خویش، راه برخورداری از این ویژگیِ الهی است. شک نکن که تمامی بزرگانی که از توانایی تسخیر برخوردارند، از همین مسیر سلوک کرده اند. آنان مالک نفس خویش اند.
۲۵۲- وَ مِن آیاتِهِ مَنامُکُم بِاللَّیل وَ النَّهارِ”
(و از آیاتش، خواب شما در شب و روز است!)
خداوند بهتر از هر کس می داند که ما شب و روز در خوابیم! ما کی بیدار هستیم؟! کجا بیدار هستیم؟! شب به گونه ای در خوابیم که نامش را خواب طبیعی گویند، و روز نیز به گونه ای دیگر در خوابیم که نامش غفلت و ناهشیاری است. براستی ما هنوز بیداری را نفهمیده ایم، مزه اش را نچشیده ایم. ما هر کداممان در قبر ذهنیاتمان در خواب بسر می بریم. در تاریکیهای برداشت ها و اندیشه هایمان مسخ شده ایم، و این خوابزدگی، روز و شب ندارد. هر دو را شامل است. پیامبر(ص) می فرمایند: “مردم در خوابند، چون بمیرند هشیار شوند”! و این مردن، نه آن مردن جسمانی است، که خروج از ذهنِ تاریک اندیش و رهایی از نفسِ سلطه گر است. ای دوست، تنها “مراقبه ای” اصیل، تو را از خواب می پرانَد، “توقف ذهنِ” تاریک اندیش است که باعث بیداری می شود، “تسلیم محض” است که آرام آرام چشمان تو را می گشاید، و “تفویض امر” است که وجودت را نور حیات هدیه می کند.
۲۵۳- “وَ الَّذِینَ یَصِلُونَ ما اَمَرَ اللهُ بِهِ اَن یُوصَلَ”
(کسانی که آنچه را خداوند امر به “وصل” آن کرده است، “وصل” می کنند!)
در عالَم سلوک، یک “واصِل” داریم و یک “مُوصِل”. واصِل آن است که خود وصل به حق است و در جریان رُبُوبی اش قرار دارد، اما مُوصِل آن است که علاوه بر آنکه خود وصل است، توانایی وصل دیگران را هم دارد. به عبارتی؛ هر واصِلی، مُوصِل نیست. و دقیقاً از این روست که گاه با آنکه طالبانِ طریقت، سراغ کسانی می روند که واصلند، اما خود از وصل بهره مند نمی گردند، و طرفی نمی بندند. زیرا آنان با آنکه خود وصل اند، لکن توانایی وصل دیگران را ندارند. واصِلان مُوصِل، در هر دوره ای بسیار اندک اند و جز به اذن پروردگارشان، کسی را وصل نمی نمایند. و این آیه ی شریفه در باره ی واصلانِ مُوصِل است. همانها که طالبان حقیقت را به جریان رُبُوبی شان می خوانند و به وصل می کشانند. آنکه طالب وصل است، باید پیش از هر چیز موتش حاصل شده باشد، یعنی از قبر ذهن و ذهنیاتش خروج کرده و تسلیم محض باشد. باید تعلقات را از روح و جانش زدوده باشد و براحتی از هر چیز بگذرد، اگرچه جانش باشد. این شرط لازم و ضروری وصل است. اگر براستی طالب وصلیم، باید به دعا، مُوصِل خود را از پروردگار جهانیان بخواهیم و بر این طلب، مُصِر باشیم، چه آنکه در را مُصِرانه بکوبد، بدون شک گشوده خواهد شد. بدان واصِلان مُوصِل، “اُولِی الاَلباب” اند و سرای آخرت از آنِ ایشان است “وَ لَهُم عُقبَی الدّارِ”.
۲۵۴- “والعَصر”
واو، واوِ قَسَم است. و قَسَم، به چیزی میخورند که والا و ارزشمند است و تقدسی ویژه دارد. اما منظور از این “عصر” که به زمان معروف شده، چیست که خداوند به آن قسم یاد کرده است؟! آیا أصلاً عصر به معنای زمان است؟! آیا أصلاً زمان وجود دارد؟! برای پاسخ دادن به این پرسشها و پرسشهای دیگر، باید دانست که اندیشمندان از دیرباز به دو گروه عمده تقسیم گشتهاند. جمعی معتقدند که زمان واقعی است و از مقولۀ وجود است. و جمعی دیگر که زمان را توهّمی و بافتۀ ذهن میدانند. این مبحثِ جدیدی نیست و از هزاران سال پیش حکماء بزرگ به آن پرداخته اند. هم اکنون نیز این بحث را فیزیک مدرن به شیوه ی خود دنبال میکند …
اما “عصر”، عصارۀ شیء است. از یک ریشه اند. در “عصاره”، محتویات شیء بصورت ناب موجود است. عصر، اشاره به فراتر از زمان دارد. و فراتر از زمان، کیفیتی است که بر همه ی زمانهامحیط است. بر این اساس می توان گفت که “عصر”، “حال” است. زیرا در “حال” است که همۀ زمانها و همۀ وقایع یکجا حضور دارند. “حال” عصاره و مرکزیت همه ی وقایع است. فرا زمانی است که گذشته و آینده را یکجا در خود نهفته دارد. “حال” تنها مجال واقعی است. هیچ کاری جز در “حال” واقع نمیشود. نشده است. هر اتفاق کوچک و بزرگی در “حال” واقع شده، و می شود. بعثتِ پیامبر (ص) در “حال” بوده است. ظهور منجی (ع) در “حال” خواهد بود. هر واقعۀ خیر دیگری را هم که تصور کنی همه در “حال” به ظهور می رسند. لذا بر این اساس است که تمام نظرات متنوع مفسران، در بیان مصادیق “عصر”، می تواند درست باشد. زیرا جز در “حال” چیزی به وقوع نمیپیوندد. این “حال” است که منشاّ اثر است، که مقدس است، که شایستۀ قسم خوردن است. “حال” را در یاب. حتی خدا در “حال” است. هم اکنون حیّ و حاضر است. “حال” کامل است. با آن، کامل باش. “حال” حضور است. با آن، یکپارچه حضور باش. و نخواه که “حال” را با ذهنت فهم کنی. از دستش می دهی. “حال” فرا ذهن است. و فهم آن جز با توقف ذهن امکانپذیر نیست. ذهن، “حال” را نمیفهمد. ذهن، گذشته باز و آینده پرور است. که هر دو اشتباه اند. هر دو غیر واقعی اند. عَدَمَین اند. و غیر واقعی به آتش ختم میشود، به “خسارت”.
پس به بهشت “حال” در آی، که چون به “حال” آیی، آنچه را که باید در مییابی. چه در این کیفیت است که همه ی واقعیات مهیاست. در “حال” است که بی سؤال میشوی، بی تنش می گردی، آرامش می یابی. بهشت در “حال” است. موهوم نیست. نسیه نیست. نقد است. نقدِ نقد. زیرا در “حال” است. در فرا زمان است. تمام بزرگان در “حال”اند. زنده به “حال”اند. چه خود خدا در “حال” است. و آنجا که خداست، عین بهشت است. زندگی واقعی جز در “حال” نیست. سَیَلانِ آگاهی جز در “حال” اتفاق نمیافتد. کرامات و خوارق عادات، در “حال” رخ میدهند. هشیاری با در “حال” بودن شکوفا میشود. و برای ورود به “حال”، تو باید دست از خاطره بازی و آرزو پروری بر داری. خود را از شرطی شدگیها خلاص کنی. رها شوی. باید قیاس و برداشت و قضاوت های ذهن تاریک اندیش را کنار بگذاری. باید نسبت به جریان بزرگ هستی، تسلیم محض باشی. حیاتت را به تمامی دریافت کنی و در مقام رضا سکنا گزینی. فهم “عصر”، دریافت “حال”، تو را در زمان و مکان درست مینشاند. همآنجا خواهی بود که باید باشی. و آنکه در زمان و مکانِ درست و بی پایان است، همیشه از برکات بی پایان نیز بهره مند است. و هیچ جایی درستتر و کاملتر از این “حال” نیست. “حَوِّل حالَنا إلی أحسَنِ الحال” …
۲۵۵- “بَلَی مَن اَسلَمَ وَجهَهُ للهِ وَ هُوَ مُحسِن فَلَهُ اَجرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَ لا خَوفَ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنُونَ”
(آری، هر کس “چهره” اش را به خدا تسلیم کند در حالیکه نیکوکار باشد پاداشش بر عهده ی ربّ اش است؛ از این پس، نه ترسی خواهند داشت و نه حزن و اندوهی!)
“وجه”، چهره است. صورت تو، جایگاهِ اصلیِ معابر ادراک توست. حس های بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، لامسه، و همچنین وجوه ناپیداتر، از جمله؛ لب پیشانی مغز که مرکز خودآگاهی است و با “ناصیه” ارتباط مستقیم دارد، و نیز مرکزیت چشم سوم که نوعی ادراک شهودی است، همه و همه در کلیّت چهره ات جمع اند. اینها با هم یک مرکز ادراک بزرگتر را تشکیل می دهند که تو با آن شناخته می شوی و نامش “وجه” است. وقتی سالکی وجه اش را تسلیم “حق” کند، یعنی تمامی مراکز ادراکی اش را بدو تسلیم کرده است. چنین کسی، دیگر نه قضاوتی خواهد داشت و نه برداشتی، زیرا ذهن قبلی اش که این حس ها را در سیطره ی خود داشت، محو شده است و از ریاست افتاده است. از این به بعد این “حق” است که از چشم او می بیند، از گوش او می شنود … و در یک کلام، “حق”، مراکز ادراکی اش را در اختیار گرفته است. و دقیقاً دلیل بی ترسی و بی اندوهیِ چنین کسی همین است که خداوند او را رَه می بَرَد و از ماجراهای زندگی گذر می دهد. و خداوند بهترین راهبران است. اگر می خواهی غم و اندوه از زندگی ات زایل شود، راهش تقدیم “وجه”، یعنی تسلیم نمودنِ تمامی معابر ادراک ات به خداوند زنده است. وقتی در “مراقبه”، ذهن، متوقف شود، فرمانروایی حس های ظاهر و حس های باطن، همگی در دو قلمرو غیب و شهود، تحت انقیاد پروردگارت خواهد بود، و تمامی دریافت ها و پرداخت ها، اثر پذیری ها و اثر گذاری ها، از طریق راهبری او به انجام می رسد. و این “تسلیم”، همان “فوز عظیم” است. اطلاق “وَجهُ الله” به معصومان علیهم السلام، دقیقاً بدین سبب است که آن بزرگواران، وجه خود را به تمامی در اختیار خداوند قرار داده اند.
۲۵۶- وَ اضرِب لَهُم مَثَلاً اَصحابَ القَریَة…
(برای آنها، مَثَل اهل آن “قریه” را بزن)
“قریه” در معنای متعارفش، به آن آبادی و روستایی اطلاق می شود که هنوز به مدنیّت نرسیده است. آنجا که به نور مدنیّت رسیده باشد به آن “مدینه” گویند. “قریه” هنوز بکر است. یعنی در تبادلات و ارتباطات در مرحله ی ابتدایی قرار دارد … اما “قریه” در وجه نامتعارفش، وجود خودِ انسان است. وجودی که هنوز به رشد نهایی خویش نائل نگشته و قابلیتش به ظهور نرسیده است. به تعبیری هنوز نور وجودش آزاد نگشته و به اشراق نائل نشده است. در این وجه، اهل قریه، مجموعه صفات خود توست. همان حس های ظاهر و باطنت است که دست اندرکار ادراک اند. و اکنون طبق این آیات، رسولان آمده اند تا قریه ی تو را تطهیر کنند، تا آن را از شرک و دوگانگی ها برهانند. و در یک کلام، تو را از اوصاف بشری خلاص کنند … و هر قریه، یک “رجل” دارد! این “رجل”، این مرد خدا، خود یک عالَم صغیر است و عالَم صغیر، “معبد” خداست. و “معبد خدا” باید پاک و مطهر باشد. اینجا “هیکل نور” است. وقتی “غیر” از معبد رانده شود، وقتی حماقت و جهالت، رخت بر بندد، وقتی اوصاف رذیله با ارتعاش صیحه ای محو گردند، وقتی کلیه حس ها از شرطی شدگی ها پاک شوند، حضور خدا در معبدش قطعی است. او برای حضورش، وجودی پاک می طلبد. او سینه ی مومن را با کسی یا چیزی شریک نمی شود. و اینچنین است که مومن با خداست و خدا با مومن است… چنین “رجلی” به بهشت خدا در آمده است …
۲۵۷- وَ اَرضُ اللهِ واسِعَةٌ
(و “زمین خدا” وسیع است!)
هر چیزی زمین و آسمان خود را دارد. زمین و آسمان دنیا همین است که می بینی. و اتفاقاً از کوچکترین زمین ها و آسمانهاست. انسان نیز زمین و آسمان خود را دارد، زمین اش، کالبد جسمی اش است و آسمانش، اندیشه های اوست. یک تکه سنگ و حتی یک درخت نیز از آسمان و زمین خود برخوردار است، زمینش، همان وجود قابل رؤیتش است و آسمانش، حوزه ی تاثیرگذاری اش بر تمامی پدیده های دیگر است. زمین، نشان از مکان و ظرفیت و خلاقیت است، و آسمان، نشان از روح و جان و گستره ی اندیشه است. ای دوست، فراخ ترین زمین و آسمان از آنِ خداوندست. “ارض”ش، همه موجودیت هایی است که الوهیت او را دریافت کرده اند، و “سماء”ش، روح و جان همه ی عوالم است که همواره بر فراز است آنچنانکه تمامی زمین ها و آسمانهای دیگر را در بر گرفته است. او بر هر چیزی “محیط” است. با این وجود، این انسانِ حقیر و متکبر تصور می کند که زمین و آسمان خودش، از همه بهتر و وسیعتر است، و اینگونه است که زمین ها و آسمانهای دیگر را، وجودها و استعدادهای دیگر را، به تباهی و فساد می کشاند و برای بود و نبودشان هیچ ارزشی قائل نیست. اما یک سالک فرهیخته، از “ارض و سماء” تنگ و تاریک خود هجرت می کند تا در ارض و سماء حقیقی خداوند، که در صلح کل و تعاملی سازنده با تمامی زمین ها و آسمانها قرار دارد، حیات یابد. دانه ی این زمین و آسمان بهشتیِ خدا، در عمق وجود تو، و در وسعت نامتناهیِ فطرت الهی تو، کاشته شده است. آنگاه که سالکی وارد “ارض الله” شود، نشانه اش، برخوردار بودن از ظرفیتی بزرگ، خُلقی عظیم، صبر و متانتی زیبا، و عشقی سرشار به مخلوقات خداوند است.
۲۵۸- “اِنَّ اِلیاسَ لَمِنَ المُرسَلِینَ”
(براستی الیاس از رسولان است!)
یکی از انبیاء بزرگ الهی ایلیای نبی (ع) است که در قرآن کریم به نام الیاس (ع) از او یاد شده است. او حامل امر حق و برخوردار از روحی بزرگ و توانمند است. زنده هست و دارای کالبد خویش. کارش شرک زدایی از ساحت “سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ” است. به فرموده ی قرآن، شعارش “لا اله الا الله” است و نسبت به “یگانگی” بسیار غیور است. غالباً در پایان هر دوره، حضوری به ظاهر می یابد و حضورش به مثابه یک هشدار بزرگ برای واقعه ای بزرگ تلقی می شود. در کتاب مقدس، یکی از نشانه های قطعی ظهور مسیح(ع)، آمدن الیاس(ع) است. به واقع او باز کننده ی راه مسیح(ع) است. و “مسیح” به فرموده ی قرآن از نشانه های قیامت است. حضرت ایلیا یا همان الیاس(ع) دارای شخصیتی پیچیده و اسراری است و چون هنوز زنده است برخی او را با بسیاری از شخصیت های بزرگِ تاریخی یکسان انگاشته اند. حتی برخی او را با “خضر” و یا حتی با “هرمس” یکی دانسته اند. در اخبار و روایات اسلامی، از او به بزرگی یاد شده و بر زنده بودنش تاکید شده است. همین آیه ی شریفه نیز بر زنده بودن او اشاره دارد؛ می فرماید؛ “براستی الیاس از رسولان است”. دقت کن! نمی فرماید؛ “از رسولان بود!”، بلکه می فرماید؛ “هست”! در اخبار بسیاری از او به عنوان راهنمای سالکان حق یاد شده که بسیاری را ره نموده است. هر سالکی که در سلوکش او را ببیند و پیامش را دریابد، نباید از تعالیم توحیدی اش دست بردارد، چه تنها راه نجات و رستگاری همان توحیدی است که او بیان می کند. او یک حکیم تمام عیار زنده است که حتی حکمای یونان باستان نیز او را می شناخته اند. صاحب چنین روح بزرگی، که توانا بر انجام معجزات و کرامات بسیار است، در مواقف بزرگِ هستی، نقشی تعیین کننده و کلیدی دارد.
۲۵۹- “وَ اِمّا یَنزَعَنَّکَ مِنَ الشَّیطانِ نَزغٌ فَاستَعِذ بِاللهِ”
(هر گاه وسوسه ای شیطانی تو را فرا گرفت به خدا پناه ببر)
“نَزغ”، وسوسه ای است که تو را تحریک به انتقام و خشونت می کند و کینه را شعله ور می سازد. کار شیطان تفرقه است و “نَزغ” از اسباب کارآمد اوست. برخی خیال می کنند که تحریکات و وسوسه های شیطانی را می شناسند. پیش خود تصوّر می کنند؛ وسوسه های شیطان براحتی قابل شناسایی است، مثلاً وسوسه می کند؛ برخیز تا برویم کار بدی مرتکب شویم و ظلمی بکنیم و به حقی تجاوز کنیم! … ای دوست، این ساده انگاری است و شیطان زرنگ تر از این حرفهاست. او ابداً اینگونه وسوسه نمی کند. امروزه دیگر با کلاه بوقی و لباس قرمز و با ناخن های دراز کاریکاتوری، سراغ کسی نمی رود! اگر اینگونه بود که همه از او می ترسیدند و فرار می کردند و دگر کسی تسلیم وسوسه هایش نمی شد! او پس از هزاران سال به خوبی یاد گرفته است که چگونه در لباس طاعت و خداترسی و عبادت وارد شود و شروع به وسوسه کند. امروزه وسوسه هایش اینگونه است؛ “تو خوبی و پاکی، برخیز و مخالفان آلوده ات را بزن و بکش و قلع و قمع کن تا خداوند از تو راضی باشد. تو بر حقی، برخیز و اموال باطل شان را غصب کن و حقوقشان را مانع شو و خانه را بر سرشان خراب کن و بی ترحم تحت فشارشان بگذار تا خداوند از تو خشنود شود. تو بهشتی هستی، برخیز و آتش جهنمیان را مضاعف کن و با کامیون پر از مواد منفجره به میان آنها و خانواده هایشان برو تا خداوند پایه های ایمانت را محکمتر کند و به تعداد هر تکه از بدن هایشان به تو هزار حوری زیبا چشم عطا کند. تو خادم خدایی، برخیز و فرمان خدا را ببر و تکذیب کنندگانت را به نابودی بکشان و از زندگی بینداز تا خداوند تو را به بهشت خاص خویش بَرَد” … ای دوست! بدان که شیطان، در “نَزغ”، پای خدا را وسط می کشد و دقیقاً دست روی احساسات مذهبی می گذارد. جز این باشد کارش پیش نمی رود و وسوسه هایش کارگر نمی افتد. او اینگونه است که جهان را به آشوب و ناامنی و ترور و خشونت و برادرکشی می کشاند. او به گونه ای وسوسه می کند که همه قربانیانش تصور کنند که در حال خدمت به خدایند و در طاعت او بسر می برَند. این وسوسه، این “نَزغ” بسیار خطرناک و خانمان برانداز است زیرا وجه بارزش به دیگران کار دارد و به حقوق مردمان مربوط می شود، چه کینه و انتقام و خشونت، هم نابودی خود است و هم نابودی دیگران. برای همین است که در ادامه ی آیه می فرماید “به خدا پناه ببر”. چه این تنها پناه خداوند بخشنده و مهربان است که امنیت می آورد، که صلاح و رستگاری است، که صلح و سلام حقیقی است و توانایی آن را دارد که وسوسه های شیطانی را در هر لباس و توجیهی که باشد محو و بی اثر می کند.
۲۶۰- “اِنّا لِله”
(ما از آنِ خداییم)
وقتی به تمامی دریابی که از آنِ خدایی، یعنی از آنِ هیچ کس دیگر نیستی، پس از غیر رهایی. خداوند همه جانبه تو را در بر گرفته است. نمی توانی بنده ی هیچ کس و هیچ چیز دیگر باشی، این محال است. چنین کسی آزاد است. روح و جانش از هر بندی رهاست. آن که به تمامی این آیه را نوش کرده باشد، دگر از آنِ پولش نیست، از آنِ موقعیتش نیست، برده ی این و آن نیست، او حتی در اسارت خواسته ها و آرزوهایش بسر نمی برَد. یکپارچه رهاست، اگرچه در دنیاست. از آنِ خدا بودن، حضور در مطلقیّت مطلق است. فهم این آیه، یعنی محو “من”، یعنی محو “غیر”. یعنی وداع با ذهنِ تاریک شیطانی. آن که فهمید از آنِ خداست، یعنی دگر از آنِ ذهنش نیست، از آنِ فکرش نیست، از آنِ محدودیت ها نمی باشد. او از آنِ “مطلق نامتناهی” است پس سزاوار است که شبیه همو باشد. چنین کسی با چنین فهم و درایتی، به طرفة العین، بندگیِ غیر مطلق را پشت سر گذاشته است، راه را طی کرده است و “اِلَیهِ راجِعُونَ” محقق شده است زیرا “اول”، همان “آخر” است و “ظاهر” همان “باطن”. در این توحید شگرف، هیچ دوئیت و شرکی در کار نیست، آنچه هست تنها همان “حقیقت یگانه” است.
انتشارات: عصر کنکاش
منبع فایل های صوتی:
کانال تلگرام آثار صوتی مسعود ریاعی
نویسنده: مسعود ریاعی