در روزگاران قدیم، مردی بود حکیم که هر روز برای نوشتن به کنار دریا می رفت. روزی از روزها در دوردست ها کسی را دید که دست افشان حالتی از سماع داشت. حکیم خرسند شد، چون بنده ای را می دید که شکر صبحگاهان به جای می آورد. به شتاب راه سوی او گرفت و چون نزدیکتر شد، دریافت که مردی جوان است و آنچه می کند رقص و سماع نیست بلکه گاه به نرمی می چرخد و خم می شود و چیزی از زمین بر می دارد و به آرامی به درون آب پرتاب می کند. پس پرسید؛ ای جوان به چه کار مشغولی؟!
جوان لحظه ای ایستاد و نگاهی کرد و گفت؛ ستاره های دریایی را دوباره به آب می سپارم! حکیم باز پرسید؛ چرا ستاره های دریایی را دوباره به آب بر می گردانی؟!
گفت؛ چون مد آب فرو نشسته و تابش تند آفتاب، مرگ ستاره هایی دریایی را در پی دارد. حکیم گفت؛ اما مرد جوان تو می دانی که در کنار این ساحل طولانی صدها هزار ستاره دریایی بیرون از آب افتاده اند، عمل تو در این میان چه تاثیری بر جای گذارد؟!
مرد جوان در حالیکه گوش فرا داده بود باز خم شد، ستاره ای دیگر را بر داشت، آن را به آب سپرد و گفت؛ بر حیات این ستاره تاثیر خواهد داشت!! بدان در درون هر آدمیزاده ودیعه ای نادر نهفته است. اگر از وجود آن با خبر شویم می توانیم بر شکل گیری آینده تاثیر گذاریم.
آنچه باید انجام دهیم یافتن ستاره های درون مان است!
با باز گردانیدن آنها به جهان،
آن هم خردمندانه و نیک،
جهان آبادی اش را از برکت وجود ما باز خواهد یافت.
[نقل از حکایت های قدیم]
نوشته ی:مسعود ریاعی
آوا: سارا