تمثیل پروانه – پادکست جدید

(6 امتیاز)

مقاله و پادکست صوتی تمثیل پروانه

پروانه بر شاخسار رهایی نشست و از آنجا محزون و غمین بر کرم‌های بی‌خبر از بارداری نظر افکند. وِلوِلِه بود و وُول! و جز خوردن و وسوسه ی سهم بیشتر، اندیشه‌ای نبود! دلش به حالشان سوخت چون هنوز «من کیستم» بر آن‌ها نباریده بود! نگاهشان کرد. از آن نگاه‌هایی که یک دنیا غم داشت و یک بغل آزادی.
شبنمی چون اشک از بالش چکیدن گرفت. آخر او نیز خود روزی کرم می‌نمود. ناگاه غیرت، آتش افروخت و تبرِ نجات، بتِ نگفتن را شکست… پروانه بال‌هایش را گستراند و طوفان سخن در گرفت.
* به خود آیید و خود آرید و از خود به در آیید! بس است این لولیدن‌های مغموم. روی سوی چه کرده‌اید ای کوران در بند؟! خزیدن بر شکم تا کی؟! شما کرم نی‌اید، پروانه‌اید. حسرت بی‌بالی تا چند؟!
کرم‌ها از این فریاد دمی از خوردن و خزیدن دست کشیدند و به اطراف نگریستند. اما کسی و چیزی ندیدند!
– این کیست که بی‌پروا فریاد می‌زند و زندگی را بر ما حرام می‌کند؟!
– این کیست که ما را از خور و خواب انداخت. آرامش مان را گرفت و دل را لرزاند؟!
– هر کس باشد به حکم قانون مجرم است!
کرم‌ها هر چه گردن برافراشتند جز کرم در اطرافشان ندیدند!
* این منم، پروانه‌ای بر شاخسار. به بلندا نگاه کنید، بر این شاخسار لمیده بر افق!
این منم همان دوست قدیمی. آن کرم هجرت نموده از خزیدن. همان که چشم بر آسمان داشت و از «بلندا» طعام خواست!… پنداشتید که گم شده‌ام که مرده‌ام که طعمه ی پرنده‌ای گشته ام!… اما این منم، ببینید، زنده و گسترده! با بال‌هایی گشاده که رنگ خدا گرفته است… اکنون آمده‌ام تا شما را به سرزمین موعود راهنما باشم…
سوالی جان کاه به جان کرم‌ها می‌افتد. یکدیگر را می‌نگرند اما از نگاه‌های کورشان چیزی نمی‌تراود جز انکار!
– او دیوانه است. تنها چیزی که با ما ندارد شباهت است!
– نکند ساحر و جادوگر است؟! به بال‌هایش بنگرید، چون صورت شیاطین، سِحر گونه‌اند.
– گویی اعلام و ارقامی بر آن نوشته‌اند!
– او خود شیطان است. آمده است تا شما را از زمین آباء و اجدادیتان بیرون کند «أن یخرجکم من أرضکم» زمین خود را بچسبید و بر بالا منگرید!
* ای دوستان زندگی پیشین! زمین، زوجۀ آسمان است و نفقه بر عهدۀ زوج. پس زنده شوید زیرا اگر آسمان بفهمد همسرش مرده است، دیگر چه رزقی و چه نفقه‌ای؟!
* هوشیار شوید و به همسر حقیقی خود آسمان رجوع کنید. رزق شما در بلنداست «و فی السماء رزقکم و ما توعدون».
این زمین شما بوی مرگ می‌دهد. غذاهایش سمی است. و سم همان چیزی است که تو را زمین گیر می‌کند!… بر شاخسار بیائید و لطافت طعام آسمانی را با تمام وجود ببلعید… بر بلندا بیائید تا بال بیابید.
اما روح کلام او جز بر اندکی تاثیر نگذارد. همیشه چنین بوده است. ایمان آورندگان قلیل‌اند!
– دیوانه می‌گوید شما بال در می‌آورید، آسمانی می‌شوید!!
– او جن زده است. نگاهش نکنید مبادا خبیثه أرواحی از نگاهش به وجودتان سرازیر شود!
– به سخنانش گوش ندهید. او آمده است تا شما را از دین اجدادیتان جدا کند و کافر سازد.
– به توهّماتش وقعی ننهید، کرم و پرواز؟! چه کلام کفرآمیزی؟!… شما کرم‌اید و کرم خواهید بود. این تقدیر خداوندی است. پس رویتان را از این شیطان وسوسه انگیز برگردانید، مبادا شما را بفریبد! آن که بر تقدیر بتازد ابلیس است. از این ابلیس بر شاخسار نشسته اعراض کنید.
عده‌ای «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» می‌گویند و بر خود و اطرافیانشان فوت می‌کنند! و باز دو باره به خوردن و لمیدن ادامه می‌دهند!
* ای دوستان زندگی پیشین! هیچ سفاهت و جنونی در من نیست شما کرم نیستید، شما پروانه اید! پروانه بودن از ازل چون دانه‌ای در شما کاشته شده است شما بال پرواز دارید…
* این من نی‌ام که شیطانم. شیطان آن کسی است که رهایی تان را انکار می‌کند! شیطان همان است که شما را در این زمین سرد و فسرده به بند کشیده است. این اوست که چون محصولتان، شیره جانتان را بگیرد شما را در بیابان سرگردانی، تنها رها خواهد نمود. آن گاه پایمال می‌شوید. آن گاه خوراک ددان می‌گردید!
چگونه بندۀ کسی شده‌اید که از ازل قرار بوده او شما را سجده کند؟!
اکنون جز اندکی به سخنانش گوش نمی‌دهند. کرم‌ها همه پشت کرده رفته و به چرای روزمره گی شان مشغولند!
«چه اندک است ایمان آورندگان هر عصر»
پروانه پایین آمد و کنار همین شمار اندک که هنوز کور سویی از ایمان و شمّه‌ای از روح در آنها باقی است می‌نشیند.
– آیا این واقعاً تویی؟! همان کرمی که از جماعت کناره می‌گرفت و سر در مراقبه ی خویش داشت؟!
– آن کرم غریب و تنها؟!
– همان که می‌گفت مرا این زندان تحمل نیست، آزادی بایدم؟! بال پرواز؟!
– همو که می‌گفت من آن نی‌ام که عمری بر شکم خزم و خویش بر زمین کشم؟!
– همو که رؤیاها می‌دید و می شنید که بیا، که باز گرد، که خانه‌ات این جاست؟!
* آری این منم و این شمائید که تنها مرا شناختید. آری این منم. نه جنّم نه پری. فرشته نیز نیستم. فقط پروانه‌ای بر شاخسار!
– چه صدای روح نوازی!
– چه بال‌های زیبا و بزرگی!
– باز با ما سخن بگو.
* تنها سخن کارآمد نیست. باید به دنبال من بیائید و اطمینان داشته باشید… آن که این بال‌ها را عطایم نموده برای شما نیز تقدیر کرده است. به واقع شما حامل تمام اینهائید!
اما هنوز چند کرم از همین اندک ایمان داران به شک آلوده‌اند. پس عقب می‌روند.
– چرا باید به تو اطمینان کنیم؟!
– از کجا بدانیم که راست می‌گویی؟!
– چگونه یقین کنیم آن چه را که به تو داده‌اند به ما نیز خواهند داد؟!
– ما معجزه می‌خواهیم تا باور کنیم!
* معجزه خود منم! مگر نه این که خود مرا شناختید؟! مگر مرا نمی‌بینید؟! چگونه آن چه را که می‌بینید توهّم می‌پندارید؟!
* نگاهم کنید وجود دارم. وجودی تازه از تولدی مرموز! نزدیک بیائید و لمسم کنید. ببوئید مرا و نظاره‌ام کنید. این وجود است چگونه در وجود شک می‌کنید؟!
– نه، ما تا معجزه‌ای نبینیم ایمان نیاوریم!
پس اینان نیز رفتند. چون بر شک و تردیدشان فایق نیامدند! دور شدند و به خیل مردگان قبرستان پیوستند. رفتند و در تاریکی انبوه برگ‌های سمی گم شدند…
پروانه با نگاهی ماتم زده آن‌ها را بدرقه کرد. دو سه بار فریاد زد: «برگردید». اما بی‌فایده بود.
پروانه ساعت‌ها چه روز و چه شب زیر همان «شجره» پائین شاخسار به تعلیم آن عدّه ی قلیل پرداخت و از آن چه نمی‌دانستند آگاهشان نمود. او خطرات راه را یک به یک به آن‌ها گوشزد کرد و حیله‌ها و ترفندهای دشمنان حیات تازه را بر ملا ساخت. او تمثیل‌ها زد، از هر دری سخن گفت. از آیات و نشانه‌ها، از حیات مستمر، از نور و نار، و از خودشان و از تخم‌های نهان شده در نهادشان… آن گاه در روز موعود از ته دل فریاد برآورد:
* اکنون زمان موعود آغازیدن گرفته است. یک به یک پشت سر هم از «شجره» بالا بیائید… جای هر کدامتان مشخص است و طعامتان معین، و اجل‌تان مُسمّی…
* مباد کسی بر پشت سر خویش بنگرد. مباد برگ و بری او را از مسیر باز دارد. مباد وسوسه شما را وادارد تا آنچه را که نباید بر دهان بگذارید. مباد سفره چربی شما را بفریبد… مباد… مباد…
* تا قال نیاید «کن فیکون» نخواهد شد. اکنون «قال»آمد. پس«قیل» دیگران را رها کنید و به نام «او» حرکت آغاز کنید و از «شجره» بالا بیائید.
رفتند اما فقط قلیلی به منزل رسیدند و پروانه شدند. مابقی را وسوسه در میان راه در ربود.
اینان همان رستگارانند. همانان که بر منیّت خویش پیله زدند و آن را به بند کشیدند تا دانه الهی شکوفا گردد. اینان بودند که به فوز عظیم دست یافتند، چرا که از ازل همین‌ها انتخاب شده بودند!
هنگامی که به سلامت به روح شاخسار رسیدند، پروانه عاشقانه چرخی زد و بر پروانه‌های جدید«سلام» داد و گفت:
* این همان وعده‌ای است که به شما داده بودند. اکنون در حیات الهی خویش بی‌هیچ حزن و اندوهی سر کنید. و بجای خزیدن بر شکم، با بالهایتان، آسمان آگاهی را در نوردید و رهایی را نوش کنید.
پروانه‌های جدید سرمست از شوقی پر شور به گِردش حلقه زدند، ستایش کردند و جمعی خواستند بر شاخسار از او بتی بنا کنند!
اما او کسی نبود که بت شود. سنگی شود. او جریان داشت و خود بت شکن بود. و چون این خواسته را در پس پرده مغزشان دید فریاد بر آورد:
* اگر بخواهید از من بتی بسازید قبل از هر کس دیگر، خود دست اندر کار شکستن این بت خواهم شد!
پس آتشی از «شجره» برون زد! نه از این آتش‌های سوزان و مخرّب، از آن آتش‌های زندگی بخش و جان افزا.
* اکنون مرا صدا می‌زنند… شعله‌ها را ببینید، مرا می‌خوانند… باید بروم… اما شما نمی‌توانید بیائید. هنوز شما کاری دارید برای انجام!… آن چه را که دیده‌اید، آن چه را که باید، آن چه را که در وسعتان است برای نجات ارواح به کار بندید و هر کدام با قافله‌ای بیائید…
این گفت و در آتش شد و از او هیچ نماند جز خاطره‌ای زنده، جز پیامی جاودان، جز بودنی فرادست! پروانه، پیام آور رهایی بود.

اشتراک گذاری این مطلب:

این پست دارای یک نظر است

  1. ناشناس

    خدایا شکرت، همیشه در هر زمانی اولیا و بزرگان را برای هدایت ما می فرستی و زمین هیچگاه از وجودشان خالی نبوده و نیست. چشم دل باز کن تا که جان بینی
    آنچه نادیدنیست آن بینی

دیدگاهتان را بنویسید