در رؤیای صحرا، تنها باد بود که می وزید و ناله می کرد. گویی همه مرده اند و تنها زنده ی وَزَنده هموست. از او پرسیدم ناله ات از چیست؟! گفت؛ عمری است که در حسرت مرگم و بر حال مردگان غبطه می خورم! من محکوم به وزیدنم! وزیدن بر دیگران زندگی من است. هزاران سال است که محکوم به وزیدنم، بر رمل بیابان، بر دامنه کوهها، بر برکه ها و نهرها، بر مردم آبادی ها و بر سکوت قبرستان ها. هزاران سال است که شاهد تولدها و مرگهای بیشمار بوده ام، شاهد خنده ها و گریه ها، جشن ها و ماتم ها، اما کسی مرا ندید، سخنم نشنید و دوست جاودانه ام نشد.
روزی بر کوه سراندیب محل هبوط آدم، می وزیدم. آدم مُرد و من همچنان هستم. روزی بر دستان سلیمان این سو آن سو می شدم، سلیمان مُرد و من همچنان هستم، روزی بر قوم عاد و ثمود وزیدم، آنها مردند و من همچنان هستم. چه سفرها که نداشتم و چه جاها که نوزیدم. اکنون بیش از پیش تنهایم، تنهای تنها، خسته ام و آرزوی مرگ دارم، اما مرگی برای من نیست، من محکوم به وزیدنم. باد، دلش برای مرگ تنگ شده بود. خواستم کمکش کنم، پس به او گفتم؛ دوست داری مرگ را تقدیمت کنم؟
به یکباره از جا پرید و خوشحال و مسرور، بر گِردم چرخید! به او گفتم؛ مرگ تو، همان پذیرشِ وزیدن است. منتها بر خود، نه بر دیگری! نبین که بر چه می وزی، نبین که بر که می وزی، چشم از برون بر دار! آنگاه خواهی دید که خودِ وزیدن برایت هم مرگ است و هم زندگی. بر خویشتن خویش بِوَز. بدنبال دوست دیگر نباش، دوست تو با توست و همان تو را کافی است. باد به ناگاه چشم از برون بر گرفت و بر خویش افکند. چرخشش تغییر کرد و رنگش دگر شد، و آنگاه با صدایی چون رعد به لایتناهی خویش فرو کشیده شد، به همان عمقی که تمامیّت دیرینه اش در انتظارش بود… و صحرا آرام شد و سکوتی سحرآمیز جای زوزه ی باد را گرفت.
مسعود ریاعی
آوا: سارا
این پست دارای 2 نظر است
خیلی عالی بود .سپاس از استاد ریاعی و دست اندرکاران سایت صافون 🙏🏻🌱🌷🦋
سپاسگزارم.🙏🌹