مسعود ریاعی

انفرادی تَن + پادکست

معشوقم! اگر مرا نداشتی که تو را پرستش می کرد، که بار تو را به دوش می کشید؟! کوهها؟! آنها که متلاشی شدند!… آسمان!? آنکه فرو ریخت! دریاها؟! آنها که آتش گرفتند؟

محبوبم اگر مرا نداشتی ، که با سودای خیالت سر می کرد ؟! که با رکوع ، تعظیمت می نمود؟! که پیام تو را به شهرها می رساند؟

دلبندم ، این منم که زیبائیت را هر صبح و شام فریاد میزنم، این منم که می گویم: بیائید ببینید این معشوق من است که بهترین است. این اوست که ماندگارترین است. زیبای من است که “خير و أبقى” است.

حال تو حرف از محاکمه من میزنی ؟! جهنم را به رخ ام می کشانی ؟! از سعر و سقر می ترسانیم؟!

حاشا، این از کرم تو به دور است!

لطيف ام ، آنگاه که از محاکمه ام می گویی ، با جان می فهمم که مورد توجه توام. معشوق توام، محبوب توام ، دلبند توام ، چرا که تو مرا مورد توجه قرار داده ای.

می توانستی مرا به دور بیاندازی، فراموشم کنی، نیستم کنی، بر هلاکتم بیفزایی، اما تو زیرکانه می گویی: به سوی من رجوع می کنی، بر می گردی، همواره در چنگ منی، مال منی ، از منی و به سوی من !

ناقصيم ، فکر می کنیم که کاملیم، نمی دانیم توهم می کنیم که دانسته ایم. گم شده ایم و خود را رسیده می انگاریم. نمی شنویم و سر تکان می دهیم. کوریم و بصیرت را ادعا داریم. همه چیز می گوییم جز نمی دانم را! و با این همه، دست اندرکار راهنمایی دیگران می شویم.

اینها همه مکرهای شیطانی است. دسیسه هایی است که از سوی جریان مخرب سرازیر میشود. اینها تلبيس ابليس شقی است.

ما تا تسلیم نشویم هر ادعایی کذب است. هر حرکتی ریاکارانه و مزورانه است و هر اظهاری، توهم!

ما تا در خویش و به او ، زنده نشویم باید بدانیم که هر سخنی از حیات و هر ابرازی از وجود، ابلهانه و خام است.

باز کسی از خدا گفت و خود را ناشنوده انگاشتیم . از هدایت و نجات گفت و انگشت بر گوشهایمان فرو بردیم و جامه بر سر کشیدیم. باز منادی ، توحید را فریاد کرد و حقیقت را نشانه رفت اما از خواب غفلت نپریدیم و همچنان به بازی روزمره گی مشغول شدیم.

باز هشدارها را جدی نگرفتیم و طوفان حضور را که هر لحظه نزدیک تر می شود باور نکردیم. باز ممات را به حیات ، حماقت را به شعور و اسارت را به آزادی ترجیح دادیم.

ای وای بر ما اگر در این واپسین آنات باز نگردیم و به آغوش خدا پناه نبریم.

در انفرادی تن، گیر کرده ام. سلول سخت و طاقت فرسایی است. باز جویانت هر صبح و شام از در و دیوار هجوم می آورند تا از گناه کرده و ناکرده اعتراف بگیرند. انفرادی بدی است. هر چه میکنم تا با یاد خوبیهایت ولو در عالم خیال، فشارش را تعدیل کنم، بیهوده است.

انگار تو روی شدیدت را نمایان ساخته ای، گویی یاد تو از دسترس تور صیادی ام دور شده است، روز و شب خون گریه میکنم اما نه جلوی روباهان و شغالان.

باشد… هر چه باشد “روزی” توست ، شکر. کارمای خودم هم که باشد باز “روزی” توست چه این نیز از سیستم هوشمند تو خارج نیست.

پس صبر میکنم هر چند به کام خوش نیاید. صبر میکنم همانطور که بارها گفته ای “واصبر”. باز خود را در ابر صبر مستور می سازم “وما صبرک الا بالله”.

اما بدان که زندانی ام. پس دوست را در زندان مپسند و فرجام خواهی هایم را رد مکن.

باشد… باز از تو برای بندگانت می گویم…

نوشته ی: مسعود ریاعی

گوینده: صدای صافون

دسترسی به این محتوا مخصوص اعضای ویژه است. برای عضویت بر روی دکمه زیر کلیک کنید.

اشتراک گذاری این مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید